33. کریســـ ــهو

1.4K 236 80
                                    

فصل سی و سوم

از دید بکهیون

نفهمیدم کِی ولی اونقدر به جلد اون کتاب زل زدم و با خودم کلنجار رفتم که بخونمش یا نه که بالاخره خوابم برد. ساعت حدود 7 صبح بود که با صدای ویبره رفتن گوشیم از خواب پریدم. مدیر برنامه هام بود و می خواست ببینه کجام و وقتی فهمید روز استراحتم هم توی شرکت هستم فکر کنم تحت تاثیر قرار گرفت.

احتمالا فکر کرده بود دارم تمرینی چیزی می کنم... اما در اصل من بالاخره تصمیم گرفته بودم ترسو بودن رو کنار بذارم و اون کتاب رو بخونم.

دلیل بزرگی که نمی خواستم اون کتاب رو بخونم این بود که مطمئن بودم با خوندنش دوباره یا بهتر بگم، صدباره عشق چانیول به قلبم بر می گرده... و اینکه می دونستم وقتی بخونمش تمام رفتار هام رو مرور می کنم و به این نتیجه میرسم که من هم بی تقصیر نبودم...

از جام بلندشدم و به سمت سرویس اتاق رفتم. با دیدن ساعت می دونستم هنوز کارمند های کافه تریا نیومدن که چیزی برای صبحانه سفارش بدم پس دست و صورتم رو شستم و با برگشتن به اتاق رو سکم خرس عروسکی بزرگی که بین کادو هام بود دراز کشیدم و کتاب رو باز کردم...

صفحه ی تقدیمش* باعث شد نفسم حبس بشه. نوشته اسکن شده از دست خط خودش بود...

*صفحه ی اول کتاب ها که نویسنده ها توش پیام تقدیم شدن کتاب رو مینویسن.

If a writer falls in love with you, you can never die.

*اگر نویسنده ای عاشق شما بشه، هرگز نمی میرید.

قلبم به تپش افتاد اما سریعا به خودم قول دادم تا جایی که میتونم به خودم اجازه ی بخشیدنش رو ندم! و با گرفتن یه نفس عمیق شروع به خوندن کتاب کردم...

آخرهای ذهنم داشتم آرزو می کردم که کاش شب موقع برگشتن بارون بیاد که بتونم بیشتر خودم رو پیش کریس مظلوم کنم...

-

چشم هام تقریبا درد گرفته بود و به سختی می تونستم بخونم اما دو یا سه صفحه بیشتر از کتاب باقی نمونده بود.

وقتی بالاخره تمومش کردم و سرم رو بلند کردم گردنم به شدت تیر کشید و ناله ام بلند شد. اما وقتی چرخیم تا عین انسان روی کمرم دراز بکشم با دیدن تاریکی هوا اونقدر شوکه شدم که درد گردنم رو فراموش کردم!

لعنت! من فراموش کرده بودم دارم کتاب میخونم... صبحونه و ناهار رو هم از دست داده بودم و...

ساعت چند بود!؟؟؟ نکنه کریس رفته بوده باشه!!!

با عجله دنبال گوشیم گشتم و وقتی پیداش کردم متوجه شدم باطری کوفتیش خالی کرده. به سمت سوریس حجوم بردم. یه ساعت کوچیک اونجا بود که ساعت 8:22 دقیقه رو نشون می داد. یه نفس راحت کشیدم. هنوز تا 8:30 وقت داشتم...

Getting Under Chanyeol ✒Where stories live. Discover now