32. تصمیم کیونگسو

1.3K 218 64
                                    

فصل سی و دوم

از دید چانیول - نوشته های شخصی پارک چانیول

وقتی اولین کتابم آماده ی چاپ شده بود کریس برام یه آپارتمان کوچیک تو یکی از محله های خوب شهر گرفت. کسپر چند باری اصرار کرد که مدریت کامل مسائل مالیم رو به اون بسپرم اما من مشکلی در اون زمینه با کریس نداشتم... به علاوه من هنوز تحت حضانت کریس محصوب میشدم چون 18 سالم کامل نشده بود.

آپارتمان جدیدم فضای عالی ای داشت. هر گوشه ای ازش که می نشستم حس جدیدی برای نوشتن پیدا می کردم و علاوه بر اون دید کاملی به فضای خیابون داشت. هر چند، این تنهایی برای یه جوون که هنوز سن قانونیش رو هم کامل نکرده آزار دهنده بود ولی هنوز آماده ی وارد شدن به دنیای بیرون نبودم.

حس می کردم هر جا که برم پسم میزنن و اگر کسی بفهمه چه تمایلاتی دارم باز هم باید برم آسایشگاه... پس، نه. من فعلا ترجیح میدادم کتابم رو چاپ کنم و به عنوان یکی از جوون ترین نویسنده ها جایگاهی توی اجتماع برای خودم آماده کنم. بعد از اون شاید می تونستم از این تنهایی بزنم بیرون اما برای الان تصمیم گرفته بودم حتی به کالج هایی درخواست تحصیلم رو بفرستم که تحصیلات مکاتبه ای و از راه دور قبول میکنن.

روزی که کتابم بالاخره چاپ شد دل تو دلم نبود. کسپر مدام از چاپخونه تماس می گرفت و بهم خبر میداد که در چه مرحله ای هستن. وقتی کتاب ها بالاخره تو کتاب فروشی های شهر پخش شد دیگه مدام پیگیر سایت های کتابخوانی و روزنامه ها بودم تا خبری ببینم یا نقدی رو از کارم بخونم اما مسلما به این سادگی نبود.

روزی هزارن کتاب چاپ می شدن و دنیای ما به سرعت داشت با پیشرفت هاش از کتاب ها فاصله می گرفت...

بعد از یک هفته تنها توجهاتی که به کتابم شده بود مقاله ی 10 جمله ایه یه روزنامه نگار تازه کار بود و چند تا کامنتی که زیر اکانت توئیترم دریافت کرده بودم...

البته کسپر چند وقتی بود که بهم پیشنهاد داده بود تو این شبکه ی اجتماعی جدید به اسم "اینستاگرام*" یه صفحه بسازم و یکم برای خودم تبلیغ کنم اما حس می کردم باید کار بی فایده ای باشه...

*اینستاگرام اکتبر(مهرماه) سال 2010 افتتاح شد.

انگار انگیزه هام رو از دست داده بودم... شاید هم شعله ی خشم درونم داشت خاموش میشد... اما نیازی نشد چندان نگران این قضیه باشم چون درست روز بعد کریس به دیدنم اومد.

مسلما خیلی خوشحال شدم. برام دسته گل آورده بود که انتشار داستانم رو بهم تبریک بگه اما وقتی ازش خواهش کردم بشینه و پرسیدم چقدر می مونه گفت که مطلب مهمی برای گفتن بهم داره.

خب امیدوار بودم تو شادیم کمی بیشتر بمونه تا شاد اتفاقی بین مون بیفته... آره هنوز امیدم رو ازد دست نداده بودم. خب این حماقت بود. نه سادگی.

Getting Under Chanyeol ✒Where stories live. Discover now