25. گذشته *

1.7K 253 84
                                    

فصل بیست و پنجم

از دید چانیول

یادم میاد اولین تابستون بعد از مرگ پدرم بود که کریس به دیدنم اومد. من دیگه ظاهرا جزئی از خانواده ی "اوه" بودم ولی حالا کریس به سن قانونی رسیده بود و گفت که میتونه اگه من بخوام من رو برای زندگی پیش خودش ببره. درسته اونجا برام عالی نبود ولی یکسالی میشد که برای زندگی به اون خونه رفته بودم... در حالی که کریس رو فقط در حد چند تا حرف یا خاطره ی محو از بچگیم بیاد می آوردم.

(فلش بک ذهنیِ چان)

وقتی پدرم مرد تابستون بود. پام رو که رو ایون اون خونه گذاشتم یکم لرزیدم. تو اون 13 سالگی که عمر کرده بودم، خیلی اونجا رفته بودم اما این بار با دید متفاوتی به همه چیز نگاه می کردم. اونجا دیگه فقط خونه ی همبازی و دوستم نبود. قرار بود بشه خونه ی من.

بین زمزمه ها تو مراسم تدفین می دونستم که خیلی شانس آوردم و باید خدا رو شکر کنم که به یه یتیم خونه یا مرکز مددکاری فرستاده نشدم چون پسری که خانواده ای نداره چندان نباید توقع چنین اقبال خوبی رو داشته باشه.

حتی بعضی ها به خودشون این حق رو دادن که برام توضیح بدن چرا باید بقیه ی زندگیم رو از خانواده ی "اوه" ممنون باشم که سرپرستی من رو به عهده گرفتن.

من هیچ فامیلی داشتم که بتونه از من نگه داری کنه. یه پسرخاله تو کره داشتم که اون هم درگیر دانشگاهش بود. خاله ام وقتی من خیلی کوچیکتر بودم با همسرش به چین رفته بودن و بعد هم از همسرش جدا شده و رفته بود کانادا. از اونجایی که کاملا موضعش رو با شرکت نکردن تو مراسم تدفین پدر و یا حتی مادرم نشون داد کسی برای دادن سرپرستی من بهش اصراری نکرد.

اما خانواده ی اوه، اونها نزدیک ترین دوستان پدر و مادرم بودن و اونطور که پدرم وقتی زنده بود تعریف می کرد، پدر سهون و مادرم دوستان دوره ی کودکی بودن و توی همین خونه های کنار هم بزرگ شده بودن. مثل الان من و سهون.

البته همیشه ذکر می کرد که امیدواره عاقبت من و سهون مثل اونها نشه. آخه مادرم وقتی 9 ساله بودم یه روز وقتی کسی خونه نبوده، از بالای پله ها افتاده بود و مرگ مغزی شده بود اما بعدش تو همون حالت هم زیاد دوام نیاورد. دکترا می گفتن بخاطر بچه ای بوده که تو شکمش داشته.

بعد از افتادنش خونریزیش زیاد میشه و بخاطر فاصله ی زیاد ما تا شهر تا خودش رو به خونه ی "اوه" برسونه و پدر سهون تا بیمارستان رانندگی کنه اون ضعف شدید از پا درش میاره.

سنگدل نیستم. مادرم رو هم دوست داشتم ولی مثل بچه های دیگه بهم نریختم. یعنی فقط چند روزی رو ناراحت بودم و بعدش دوباره سرم به روال زندگی گرم شد.

هر روز صبح زود با سهون راه می افتادیم و می رفتیم مدرسه. با اینکه خیلی دور بود اما چون یه جاده ی مستقیم و مخصوص دوچرخه از وسط بیشه زار مسیر رو مشخص می کرد می تونستیم راحت بریم. سهون دو سال از من کوچیکتر بود ولی چون قد بلندی داشت همه فکر می کردن باید همسن باشیم.

Getting Under Chanyeol ✒Where stories live. Discover now