27. گذشته ***

1.3K 243 128
                                    

میشه گفت این تقریبببااااا آخرین پارت مهم از گذشته ی چانیوله و اینکه یادتون نره چانیول اینجا یه نوجوونه که خیلی به محبت نیاز داشته....

فصل بیست و هفتم

از دید چانیول

خودکار رو روی کاغذ گذاشتم تا یکم خستگی در کنم. خیلی وقت بود روی کاغذ ننوشته بودم چون همیشه برای چاپ کردن مینوشتم و ذهن من طوری کار می کرد که با یکبار تایپ کردن و یک نگاه کوتاه بعدش کا رو برای چاپ می فرستادم.

ذهنم اینطوری بود. همون بار اول چیزی که می خواست نوشته بشه رو به سر انگشت هام تحویل میداد و اونها هم با فشار دکمه ها ثبتشون می کردن.

اما حالا داشتم چیزی شبیه یه دفتر خاطرات می نوشتم نه چیزی برای چاپ. البته احتمالا وقتی میمردم این نوشته ها کشف و به عنوان زندگینامه چاپ میشد ولی اون موقع دیگه مهم نبود.

بیشتر داشتم برای این مینوشتم تا ببینم کجای این جاده ی زندگی، که دیگه بنظرم خیلی کشدار و طولانی شده بود اشتباه کردم.

گاهی باور میکنم که حق با سالی باشه و من مشکل اعتماد و بدبینی داشته باشم اما هر چی تاریخ زندگیم رو مرور میکنم می بینم همیشه من کسی بودم که هوای بقیه رو داشتم و در حقم نامردی شده.

البته اگه این رو به سالی بگم میخواد شروع کنه و بگه که " کسانی که این مشکل رو دارن همیشه فکر میکنن حق با اونهاس، در صورتی که دارن اشتباه میکنن."

اما اون چی میدونه؟ اون که به جای من زندگی نکرده. جلوی چشم هاش به تمام اعتمادش ضربه زده نشده...

سر تکون دادم و سعی کردم ادامه ش رو بنویسم. همیشه تونسته بودم با نوشتن فکری که داره مغزم رو سوراخ میکنه کمی آروم و رام کنم.

(فلش بک ذهنیِ چان، چان در حال نوشتن)

اولین شبی که تو عمارت کریس گذروندم تبدیل به یه آدم تازه شدم. یادمه وقتی آخر تابستون شده بود و کریس داشت از پیش ما می رفت قلبم می خواست دست از تپیدن برداره.

اون قول داده بود به محض که خدمات اجتماعی بهش اجازه بده سرپرستی من رو به عهده بگیره من رو میبره تا پیش خودش زندگی کنم و من باورش داشتم اما نمی دونستم چطوری تا بر می گرده دوام بیارم.

هر لحظه ای که تنها بودم رو صرف یادآوری خاطرات خوبی می کردم که باهم داشتیم. قبل از خواب همش به اون فکر می کردم و شب هایی که خواب میدیدم توی تخت اون و توی بغلش خوابیدم صبح روز بعدش رو عالی شروع می کردم.

کاهی با فکر کردن بهش حس های خوبی شبیه به حس هایی که اون بهم میداد پیدا می کردم اما درست نمی دونستم چطوری باید اون حس رو فعال تر کنم.

گاهی با خودم فکر می کردم شاید بتونم کارهای کریس رو خودم انجام بدم و یا خودم خودمُ لمس کنم اما انگار بدنم این حس های الکی رو نمی خواست پس من هم تلاش نمی کردم.

Getting Under Chanyeol ✒Donde viven las historias. Descúbrelo ahora