WOLF [1]

9.9K 857 946
                                    






جوانا میز شام رو چید ولی دن هنوز داشت کتاب میخوند

:اوه دن , خواهش میکنم عشقتو یه لحظه تنها....

صدای جیغ وحشتناک پسرش بهش شوک وارد کرد ,سریع از پله ها بالا رفت , در اتاق رو باز کرد
پسرش پاهاشو بهم چسبونده بود و با لباس خواب گلدارش سخت درحال گریه کردن بود

جی لویی رو بغل کرد
:عزیزم ,پسر عزیزم چه اتفاقی افتاده ?

: این , این .... اوه خدای من من مریض شدمممم

جوانا محکم لویی رو بغل کرد
:هیششش هیششش  , این ... آممم ,لویی عزیزم آروم باش ,خدای من ...

:چطوری? ,چطوری? من دارم میمیرم مگه نه?

جوانا از لویی فاصله گرفت ,صورت لویی رو پاک کرد و بین دستاش گرفت

:لو ... تو میدونی که ... که وقتی هر کدوم از ما 16 سالمون میشه چه اتفاقی میفته

:خب خب ,من ... من هنوز وقت دارم ... دو روز دیگه تولدمه

:لویی عزیزم من قبلا دیدم که چند روز قبل تولد هم ... همه چی معلوم میشه

لویی از مادرش فاصله گرفت سرشو تند تند تکون داد , به تاج تختش چسبید ,سرشو روی زانوهاش گرفت

:نه نه نه

:متاسفم عزیزم اما , باید قبول کنی تو یه امگا هستی

:نه نه , من یه پسرم ,من یه پسرم

جوانا خواست لویی رو بغل کنه که لویی هلش داد

:نمیخوام نمیخوام , از اینجا بروووو

:بوبر

:نههه , برو بیرون

جوانا چشماشو بست,میدونست لویی الان به هیچی گوش نمیده

از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت , دن رو دید که پشت در ایستاده
با صدای خیلی ارومی زمزمه کرد

:چه اتفاقی افتاده?

جوانا سرشو تکون داد ,دست دن رو گرفت و اونو برد پایین
وقتی به نشیمن رسیدن , روی یکی از مبلا نشستن , جوانا آب دهنشو قورت داد

:لویی , لویی

:مریضه? چی شده!?

:اون ... یه امگاست دن

دن بهت زده به جوانا نگاه کرد
:اوه خدای من

:و ...

:محض رضای خدا حرفاتو بزن جی

:اون خونریزی داره , برای همین داد زد , روی تختش خون بود

دن از جاش بلند شد ,دستاشو روی سرش گرفت , کی فکرشو میکرد وقتی قرار بود یه شام خوشمزه بخورن همچین اطلاعات غیر قابل باوری داره بهش داده میشه

WOLFWhere stories live. Discover now