WOLF [22]

3K 551 427
                                    


.
.
.
.
.
.
.





وقتی ادوارد از شهر خارج شد , لویی با دیدن منظره ی زیبای دشت های سرسبزی که با نو افکن روشن شده بودن به وجد اومد

:واو , من فکر میکردم داریم میریم رستوران

ادوارد با رسیدن به یه ویلا ماشین رو متوقف کرد
:اینجا میتونه رستوران هم باشه

در رو برای لویی باز کرد و با هم وارد ویلا شدن , ویلا به سبک کالیفرنیایی با درخت های بلند اطرافش , پر نور طوریکه انگار روز بود

با صدای خوردن امواج به هم لویی سریع به ادوارد نگاه کرد
ادوارد خندید

:اوه ناو پرنسس , این فقط یه دریاچه ی مصنوعیه , تا کنار دریا ما باید ساعت ها رانندگی میکردیم و تو فردا مدرسه داری

:واو , شما چقدر پول دارین? ..... و اینکه اون مدرسه رو یادم ننداز ,کاش مدرسه وحود نداشت

:فقط یکسال دیگه , همه چیز تموم میشه , شاید دانشگاه?

در خونه رو باز کرد ,یکی از خدمه جلو اومد تا کتشو دربیاره و یکی دیگه کت جین لویی رو خواست در بیاره

:دونت تاچ هیم
ادوارد جلوی لویی ایستاد و کت جین لویی رو دراورد
اونو به خدمتکار داد

:وسایل و اماده کردین?

:بله آقا

ادوارد سرشو تکون داد
:پرنسس , از این طرف

وقتی لویی رو سمت آشپزخونه برد یه صندلی کنار کانتر براش کشید تا لویی روش بشینه

پیشبند رو بست , دستمال گردنشو کشید بالا و اونو مثل یه هد بند برای گرفتن موهاش درست کرد

:تو مثل خدایان یونانی هستی

:چی?

:عااا ... هیچی ... عام داری چیکار میکنی?

ادواردلبخند زد اون یه خوناشام بود و حتی میدونست تو فکر ادما چی میگذره

:آشپزی پرنسس

:واو ... واقعا?

:با خودم فکر کردم , این بهت حس خوبی میده

:بابت دروغی که به زین گفتم متاسفم , قسم میخورم من اهل دروغ نیستم , ولی کوچیکترین دروغام سریع برملا میشن , عاه

:Big or small , lies are lies babe

:بیبی! ... اووم ساری

:امشب میتونم کمکت کنم یکی از دروغات حقیقی بشه , لطفا دیگه بکسی دروغ نگو , تو خیلی بی نقصی لو , بهش نیازی نداری

لویی اب دهنشو قورت داد
"اوه گاد , بیبی! لو! توی یه شب! قلبم داره میاد تو دهنم "

:عام , ممنونم , من سعی میکنم دیگه دروغ نگم

WOLFWhere stories live. Discover now