WOLF [24]

3.5K 488 375
                                    

.
.
.

لویی روی تخت بخودش میپیچید دستشو روی دیکش فشار میداد و پشتو به میله ی تخت

ادوارد کمی با مکث از شوک دیدن این صحنه سمت ساک رفت , قفلاشو باز کرد و تمام وسایلی که میدونست بدرد لویی میخوره رو بیرون اورد

روی تخت نشست
:هی پرنسس , اروم باش , اروم باش تو میدونی اینا چی ....

با شنیدن صدای ناله ی لویی پلکاشو بهم فشار داد

هری وارد اتاق شد
:هی لاو حالت خو... واو فاک

:هری !

:اوکی اوکی , عام

:میتونی تحمل کنی?

هری نا مطمئن سرشو تکون داد

:بیا دستاشو بگیر یا سرشو بغل کن

مارسل با یه سینی پر آب گرم و نوشیدنی و کیسه اومد داخل اتاق
:من چیزیو از دست دادم .... اوه خدای من این بو داره قوی و قوی تر میشه

لویی حس میکرد توی یه بخار پزه صورتش سرخ شده بود  , چشماش از درد پر اشک بودن , بدتر از همه این بود که کل بدنش حتی گاهی مغزش فریاد میزد که التماسشون کنه تا پرش کنن , دستشو محکم جلوی دهنش گرفت چون اصلا به زبونش اعتماد نداشت

:مارسل , هری اگه هرکدومتون فکر میکنید بدون اینکه بفکر سکس با لویی باشید میتونید این کارو بکنید بیاید و انجامش بدید

ادوارد یه دیک ژله ای بیرون اورد و بالا گرفت
هری اب دهنشو قورت داد و دستای لویی رو محکم فشار داد

:من , جام خوبه

مارسل که مشغول دادن نوشیدنی به لویی بود از جاش بلند شد
:میتونم امتحان کنم?

ادوارد از جاش بلند شد
:البته

لباس لویی رو از تنش دراورد و دستمال رو با اب خیس کرد
:بیا هری ,اینو بکش رو بدنش

لویی اینبار دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره صدای ناله اش اونقدر خواستنی بود که حتی ادوارد رو هم مجبور میکرد بهش فکر کنه

:اوه خدای منننن , خواه ... خواهش میکنممممم

هری پیشونیشو چین داد و دستای لویی رو رها کرد
:من ... من نمیتونم ادوارد باید برم بیرون

وقتی هری خواست بره بیرون ادوارد متوجه مارسل شد اون وسایل و روی زمین ریخت و شلوار لویی رو پایین کشید

:داری چیکار میکنی مارسل?

:فقط با انگشتم کمکش میکنم

:مارسل ما هردومون میدونیم بعدش چیکار میکنی , برو بیرون

:نه

:برو بیرون

مارسل بزور دستشو از روی باسن لویی کنار زد , حس خواستن لویی قوی بود اما بوی دومیناتی که ادوارد از خودش منتشر میکرد مارسل و مجبور کرد از اتاق بره بیرون

WOLFWhere stories live. Discover now