WOLF [34]

4.5K 569 577
                                    

.
.

.
.

.
.

جفری کنار در ورودی ایستاد و با تلفن حرف میزد
:خب ... من دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم .... سیمپسون میگه اگه لویی یه بار دیگه از رو تخت بیاد پایین تو درد سر میفتیم , مدام دارن پد هاشو عوض میکنن کلی خون از دست داده .... باشه من نیم ساعت دیگه هم صبر میکنم ولی بعدش باید ادوارد رو اینجا ببینم .... باشه ,فعلا

جفری چرخید و وارد خونه شد به هری و مارسل نگاه کرد که روی مبل نشسته بودن , هیچ چیز توی خونه اوضاع خوبی نداشت

لویی اونقدر گریه کرد که هری و مارسل درمونده مدام درحال اروم کردنش بودن

جفری نگاهی به هری انداخت که از پله ها پایین اومد
:چی شد?

:فکر کنم بلاخره داروها اثر کردن , خوابش برد

روی مبل نشست و جفری کنارش ایستاد
:از ادوارد چه خبر?

:تا چند دقیقه دیگه میارنش , بدنش بشدت اسیب دیده برای همین روند بهبودیش انقدر طول کشید

:یعنی اگه کمتر ...میسوخت زودتر خوب میشد? الان شبیه ادمای سوخته اس?

:نمیدونم , ندیدمش بسوزه

:چطور تونستین اینهمه مدت مخفیش کنین?

:هری الان خیلی چیزای مهم تری هست , دونستن یا ندونستن یه بعد لز زندگی برادرت چیزی رو عوض نمیکنه

:یعنی این مهم نیست? من واقعا از دست ادوارد عصبی ام

:من بهش اجازه ندادم بکسی بگه چیه , بخاطر اینکه اگه حتی یه نفر از مردم شهر متوجه بشن همه ما رو یا میسوزونن یا تبعید میکنن

:دلم برای ادوارد میسوزه , چطور اینهمه سال تحمل کرد!

:پفففف هری , تو واقعا عجیبترین پسر منی , ازش متنفری یا دلت براش میسوزه?

:من ... من فقط دلم میخواد مثل قبل کنار هم باشیم مثل بچگی ... وقتی ادوارد هست همه چیز عالیه , خوبه میدونی وقتی اتفاق بدی میفته ادوارد همه چیزو درست میکنه ... من فقط بدون اون یکم متزلزلم

:ادوارد برمیگرده , اون قرار نیست به این زودیا جایی بره پسرم

هری سرشو تکون داد و جفری موهاشو نوازش کرد
:یکم استراحت کن

:باشه , بهتره به مارسل هم بگی بخوابه , اونم خسته اس

جفری سرشو تکون داد و سمت طبقه ی بالا رفت که صدای ماشینی که وارد حیاط شد توجهشو جلب کرد

برگشت و سمت در ورودی رفت , در رو باز کرد
ماشین مشکی داخل حیاط پارک شد و تنها کسی که ازش بیرون اومد کسی بود که همه منتظرش بودن

جفری سرجاش میخکوب شد به قامت بلند و گام های کشیده ی ادوارد نگاه کرد
بدون معطلی با چشمای گریون بغلش کرد

WOLFWhere stories live. Discover now