♧
♧
♧
♧
♧
♧جوانا میز شام رو چید ولی دن هنوز داشت کتاب میخوند
:اوه دن , خواهش میکنم عشقتو یه لحظه تنها....
صدای جیغ وحشتناک پسرش بهش شوک وارد کرد ,سریع از پله ها بالا رفت , در اتاق رو باز کرد
پسرش پاهاشو بهم چسبونده بود و با لباس خواب گلدارش سخت درحال گریه کردن بودجی لویی رو بغل کرد
:عزیزم ,پسر عزیزم چه اتفاقی افتاده ?: این , این .... اوه خدای من من مریض شدمممم
جوانا محکم لویی رو بغل کرد
:هیششش هیششش , این ... آممم ,لویی عزیزم آروم باش ,خدای من ...:چطوری? ,چطوری? من دارم میمیرم مگه نه?
جوانا از لویی فاصله گرفت ,صورت لویی رو پاک کرد و بین دستاش گرفت
:لو ... تو میدونی که ... که وقتی هر کدوم از ما 16 سالمون میشه چه اتفاقی میفته
:خب خب ,من ... من هنوز وقت دارم ... دو روز دیگه تولدمه
:لویی عزیزم من قبلا دیدم که چند روز قبل تولد هم ... همه چی معلوم میشه
لویی از مادرش فاصله گرفت سرشو تند تند تکون داد , به تاج تختش چسبید ,سرشو روی زانوهاش گرفت
:نه نه نه
:متاسفم عزیزم اما , باید قبول کنی تو یه امگا هستی
:نه نه , من یه پسرم ,من یه پسرم
جوانا خواست لویی رو بغل کنه که لویی هلش داد
:نمیخوام نمیخوام , از اینجا بروووو
:بوبر
:نههه , برو بیرون
جوانا چشماشو بست,میدونست لویی الان به هیچی گوش نمیده
از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت , دن رو دید که پشت در ایستاده
با صدای خیلی ارومی زمزمه کرد:چه اتفاقی افتاده?
جوانا سرشو تکون داد ,دست دن رو گرفت و اونو برد پایین
وقتی به نشیمن رسیدن , روی یکی از مبلا نشستن , جوانا آب دهنشو قورت داد:لویی , لویی
:مریضه? چی شده!?
:اون ... یه امگاست دن
دن بهت زده به جوانا نگاه کرد
:اوه خدای من:و ...
:محض رضای خدا حرفاتو بزن جی
:اون خونریزی داره , برای همین داد زد , روی تختش خون بود
دن از جاش بلند شد ,دستاشو روی سرش گرفت , کی فکرشو میکرد وقتی قرار بود یه شام خوشمزه بخورن همچین اطلاعات غیر قابل باوری داره بهش داده میشه
![](https://img.wattpad.com/cover/190466743-288-k70854.jpg)
YOU ARE READING
WOLF
Fanfiction❌COMPLETE❌ Triplet harry edward marsel #larry تخیلی _گرگینه :Sorry baby, but you are an omega * * * :متاسفم عزیزم اما , باید قبول کنی تو یه امگا هستی . . 🌼🌹🌻🌺