WOLF [6]

3.2K 580 449
                                    

.
.
.
.
.
.
.
.

مارسل به ساعتش نگاه کرد و کت شلوارش رو مرتب کرد

:من دارم میرم هری , خدا نگه دار

هری از پله ها پایین اومد , کنار کانتر خم شد و لقمه ی صبحانه اشو برداشت

:خدافظ مارسل , میتونسی صبر کنی با هم مسابقه بدیم

:تو دیگه چطور دکتری هستی!

هری شونه هاشو بالا انداخت
:فکر می کردم خلبانا عاشق سرعتن

مارسل سرشو تکون داد
:من خلبان جت که نیستم ,اون یه بوینگ مسافر بریه هری

هری سرشو تکون داد
:خدا رو شکر میکنم که پزشکی رو انتخاب کردم , ادوارد دیشب اصلا خونه نیومده

مارسل اخماش توی هم رفت
:واقعا? شبا که میومد ! دیشب چی شده? باید بهش زنگ بزنیم

مارسل سمت در رفت و هری دنبالش بود
: ..... گوشیشو جواب نمیده , خدای من هری نکنه براش اتفاقی افتاده !

هری بدون اینکه به حرفای مارسل گوش کنه به بتی زنگ زد
:..... الو ... بِتی ...من خوبم ... ادوارد کجاست?....... چی?........ اوه .... نه من فقط نگران شدم , باشه ممنونم , نه نمیخواد بهش بگی , فعلا

مارسل سوار ماشینش شده بود که هری کنار شیشه خم شد
:توی یه جلسه اس , دیشب هم کاملا برنامه ی صبحشو انجام داده , جا خالی کرده برای سرکشی به مدارس , ... فکر کنم وسط روز غش کنه ... بیچاره اون بچه هایی که ادوارد نخوابیه بره سرکشیشون

مارسل لبخندی زد
:هی هری ... میدونی که ادوارد با بچه ها میونه ی عالیی داره پس خفه شو و برو به مریضات برس

هری سرشو تکون داد و سوار ماشینش شد
یه لحظه به این فکر کرد که اگه جای ادوارد بود دقیقا از خوابش میگذشت تا ....
هری سرشو تکون داد

:من حاظرم تا آخر عمرم میت پیدا نکنم ولی بدون دردسر بخوابم ... پفففف

دکمه ماشین رو زد و براه افتاد

..................

لویی توی راه مدرسه مدام دستشو به شلوارش نزدیک میکرد و به اطراف خیابون چشم میدوخت که کسی نبینتش

زین از دور لویی رو دید و براش دست تکون داد , لویی کلافه صورتشو از عصبانیت مچاله کرد

زین وقتی پیش لویی ایستاد نگاهی با تعجب بهش انداخت
:سلام لویی ,چی شده?

لویی زین رو کشید کنار دیوار و به اطراف نگاه کرد
:ترو خدا اینجوری وایسا چند لحظه , لعنتی لعنتییییی

دستشو داخل شورتش برد و اونو از بین لبه های باسنش بیرون کشید

زین با چماش گشاد شده به لویی خیره موند
:وات د هلللل! تو پنتی پوشیدیییی?

WOLFWo Geschichten leben. Entdecke jetzt