WOLF [18]

3K 532 320
                                    

.
.
.
.
.
.
لویی چشماشو باز کرد , اطراف و نگاه کرد
وقتی ادوارد رو توی تخت ندید سریع از جاش بلند شد

از اتاق بیرون رفت
:ادوارددد? ... ادوارددد?

از پله ها سریع پایین اومد , پلکاشو چند بار مالید تا بتونه بهتر ببینه و همین باعث شد که تعادلشو از دست بده 

کمی تلو تلو خورد , وقتی صدای خنده از اشپزخونه شنید سر جاش ایستاد
اروم اروم سمت اشپزخونه رفت
همه اونجا بودن , زین, لیام, هری ,مارسل ...و ادوارد

لویی لبخند بزرگی زد ,دوید سمت ادوارد اونو محکم بغل کرد

:تو خوبی تو خوبی , اوه خدای من

صورتشو تو سینه ی ادوارد فرو کرده بود
صدای خفه شده اش رو فقط ادوارو میشنید

زین لقمه اشو تند تند جوید
:اهم .... هی لویی , صبح بخیر

ادوارد پشت لویی رو نوازش کرد
:چطور خوابیدی اسلیپی هد?

:عاووو , مدام خواب میدیدم در های قرمز و میبندن و نمیذارن ببینمت

سرشو بلند کرد ,چونشو به سینه ی اد فشار داد لباشو جلو داد و چشماشو پاپی کرد

:ادی لطفا دیگه مریض نشو

ادوارد لبخند ملایمی زد
:تا جایی که در توانم باشه پرنسس , لطفا کارهای صبحتو انجام بده و بیا با ما صبحانه بخور

لویی با لبخند سرشو تکون داد
از اغوش ادوارد جدا شد ,وقتی داشت از اشپزخونه بیرون میرفت داد زد

:صبح همگی بخیرررررر

ز:باورم نمیشه , حتی نگاهمونم نکرد

اد چاییش رو روی میز گذاشت
:چون صورتشو نشسته بود , ندیدی دستشو رو صورتش گرفته?

مارسل : من اهمیتی نمیدادم اگه یه بوسه صبح بخیر میگرفتم

هری مارمالاد رو روی نون مالید
:اوه پسر منم موافقم

لیام کمی از کافه اش نوشید
:من همیشه فکر میکردم هری رو این چیزا حساسه

اد:پسرا? میشه بحث و عوض کنید?

م:اوه البته , ... پدر زنگ زد , گفت با اولین پرواز برمیگرده , بعد گفت وقتی بهوش اومدی بهش زنگ بزنی

ادوارد فنجونشو کمی تکون داد
:باشه ,ممنونم

لویی به زین دست داد
:هی پسر خوش اومدی 

نگاهی به لیام کرد
:چطوری لی? ... کسی اینجا مهمونی صبحانه داده?

لی:اومدیم دیدن ادوارد , ولی انگار از ما هم بهتره

لویی سرشو تکون داد
وسط صندلی های مارسل و هری خم شد و گونه هاشونو بوسید

:صبح بخیر

WOLFWhere stories live. Discover now