WOLF [10]

3.1K 554 505
                                    


.
.
.
.
.

لویی از مدرسه برگشت از وقتی بیدار شده بود و گوشیشو روشن کرد , دعا کرد ادوارد پیامشو ندیده باشه
اما حالا که ادوارد هیچ پیامی براش نفرستاده , ارزو میکرد کاش حرف های بدی بهش میزد ولی جوابشو میداد

وقتی در خونه رو باز کرد , دن رو دید که سریع از جاش بلند شد و جوانا با نگرانی بهشون نگاه کرد

:ظهر بخیر ! ... اتفاقی افتاده?

لویی کوله اشو از رو دوشش پایین اورد با اخم به پدرو مادرش خیره موند

:ظهر بخیر پسرم ... بیا بشین

لویی کنار دن روی صندلی های چوبی آشپزخونه نشست

:میشه بگی دیروز با کیا بیرون بودی?

لویی آب دهنشو قورت داد , بوی ترس چیزی بود که دن رو مجاب کرد فکرش درسته

:پدر ...

:اوه خدای من لویی ... تو دیوونه شدی? بارها گفتم اونها خطرناکن چرا باهاشون رفتی بیرون?

:ولی اونها ... اونها اصلا اونجوری نیستن

جوانا از دور فقط نگاه میکرد و لبشو از تو میجوید
دن دستشو تو موهاش کشید
:تو یه امگایی لویی , همینکه بوی الفا میدی خودش یه درد سره پسر ... بعدش با سه تا آلفا شبو میگذرونی ,اوه لیامم اضافه کنیم ,چهارتا ... تو میدونی چقدر خطرناکه ?

:پدر اونها حتی بدون اجازه دستمو هم نمیگیرین ... همه این حرفا دروغه اونا هیولا نیستن ... تازه , یکیشون و اصلا نمیشه دید , اون خیلی سرش شلوغه

لویی سرشو پایین انداخت و با کنار لباسش بازی کرد

:تو هنوز بچه ای لویی , .... تو ... تو داروتو نخوردی ... تو ... خدای من ... تو چیکار کردی لویی?

لویی چونه اش لرزید , و جوانا فهمید که بوبر قراره گریه کنه ,محکم بغلش کرد

:دن لطفا تمومش کن

سر لویی رو بوسید ,لویی محکم دست مادرشو بغل کرد
:من ... من , نتونستم , من  ... مامانننن

دن محکم چشماشو بست
:لویی عزیزم , من دوست دارم ,لطفا گریه نکن , من ... فقط بخاطر خودت میگم .... لویی اونا

:تو .. تو دیدیشون?

:شایعه ها الکی بوجود نمیان لویی

:بابا اونا واقعا خوبن ,

:لویی اگه توی دوران هیتت باشی , اوضاع کاملا فرق میکنه , حتی یه فرشته هم شیطان میشه

ج:دن , لطفا ... بعدا درموردش حرف میزنیم

دستشو رو گونه های لویی کشید و صورتشو پاک کرد
:عزیزم نگران چیزی نباش ,ما متوجهیم این یه احساسه که جلوی تورو گرفته تا دارو نخوری ... احتمالا همه میدونن که تو امگایی , ولی ما از استایلز ها میترسیم

WOLFWhere stories live. Discover now