WOLF [26]

3.2K 534 342
                                    


.

.

.

.لویی چمدونش رو دست گرفت
:کجا باید بذارمش?

مارسل با لبخند چمدون رو گرفت
:داخل اتاق مشترکمون , لونا

لویی لبخند زد و سرشو پایین انداخت , وقتی هری دستشو پشتش گذاشت و اونو سمت اتاق راهنمایی کرد
همراه اونها براه افتاد

:ادوارد کی برمیگرده?

:تا اخرین مهمون اون باید اونجا باشه , احتمالا بازم چندتا پیرمرد موندن تا باهاش حرف بزنن

:خیلی خسته بود امیدوارم زودتر برگرده

:تو هم خسته شدی لاو , واو هنوز صحنه ی داخل اومدنت وقتی پدرت دستتو گرفته بود جلو چشممه تو مثل یه الماس میدرخشی.... لویی?

مارسل دست هری رو پس زد
:چرا درمورد پدرش گفتی , اون دلتنگشون میشه

لویی رو بغل کرد و چمدون رو روی زمین گذاشت
:عزیزم , ما تورو از دیدن خانوادت محروم نمیکنیم , لطفا اروم باش باشه? تو هروقت بخوای میتونی بری اونجا , حتی اونا هم میتونن بیان پیشت

:من .. من فقط ...این وضعیت برام خیلی جدیده ....

ه: بهتره به ادوارد بگیم زودتر برگرده

م:بهش زنگ بزن , لاو تو هم با من بیا بریم توی اتاق

لویی صورتشو پاک کرد و همراه مارسل سمت اتاقشون رفت

...............

ادوارد بین مهمونایی که هنوز مراسم عروسی رو ترک نکرده بودن میگشت

بقیه داشتن صندلی ها , نوشیدنی ها و غذاهارو از داخل باغ جمع میکردن
هر جایی صداش میزدن با خنده و ارامش میرفت و با اونها صحبت میکرد
خسته شده بود ولی وظایفش همیشه مقدم تر بودن

:اوه ادوارد , این اتفاق باعث خوشحالی کل جمعیت رادفورد شده

:ممنونم اقای فلانکین

:من ابتدای مراسم پدرت رو دیدم ولی نشد ازش خداحافظی کنم , از طرف من دوباره بهش تبریک بگو

:باعث افتخاره که شمارو در جمع خودمون داشتیم  و حتما پیامتونو میرسونم

:آنه بابت داشتن پسری مثل تو بخودش افتخار میکنه پسرم ,موفق باشی

ادوارد لبخندی زد و کمی سرشو برای اقای فلانکین خم کرد
الفای بزرگ از سران دسته ی مادرش کسی که خیلیا بهش احترام میذاشتن , اون یه جورایی پدرخونده ی آنه بود

با رفتن فلانکین ادوارد نگاهی به اطراف انداخت , اونجا دیگ مثل چند ساعت پیش از صندلی های مملو از مهمون , نوشیدنی های گرون قیمت و موسیقی , همهمه و شادی , و گل های تزیین شده خبری نبود

WOLFWhere stories live. Discover now