..
.
.لویی چمدونش رو دست گرفت
:کجا باید بذارمش?مارسل با لبخند چمدون رو گرفت
:داخل اتاق مشترکمون , لونالویی لبخند زد و سرشو پایین انداخت , وقتی هری دستشو پشتش گذاشت و اونو سمت اتاق راهنمایی کرد
همراه اونها براه افتاد:ادوارد کی برمیگرده?
:تا اخرین مهمون اون باید اونجا باشه , احتمالا بازم چندتا پیرمرد موندن تا باهاش حرف بزنن
:خیلی خسته بود امیدوارم زودتر برگرده
:تو هم خسته شدی لاو , واو هنوز صحنه ی داخل اومدنت وقتی پدرت دستتو گرفته بود جلو چشممه تو مثل یه الماس میدرخشی.... لویی?
مارسل دست هری رو پس زد
:چرا درمورد پدرش گفتی , اون دلتنگشون میشهلویی رو بغل کرد و چمدون رو روی زمین گذاشت
:عزیزم , ما تورو از دیدن خانوادت محروم نمیکنیم , لطفا اروم باش باشه? تو هروقت بخوای میتونی بری اونجا , حتی اونا هم میتونن بیان پیشت:من .. من فقط ...این وضعیت برام خیلی جدیده ....
ه: بهتره به ادوارد بگیم زودتر برگرده
م:بهش زنگ بزن , لاو تو هم با من بیا بریم توی اتاق
لویی صورتشو پاک کرد و همراه مارسل سمت اتاقشون رفت
...............
ادوارد بین مهمونایی که هنوز مراسم عروسی رو ترک نکرده بودن میگشت
بقیه داشتن صندلی ها , نوشیدنی ها و غذاهارو از داخل باغ جمع میکردن
هر جایی صداش میزدن با خنده و ارامش میرفت و با اونها صحبت میکرد
خسته شده بود ولی وظایفش همیشه مقدم تر بودن:اوه ادوارد , این اتفاق باعث خوشحالی کل جمعیت رادفورد شده
:ممنونم اقای فلانکین
:من ابتدای مراسم پدرت رو دیدم ولی نشد ازش خداحافظی کنم , از طرف من دوباره بهش تبریک بگو
:باعث افتخاره که شمارو در جمع خودمون داشتیم و حتما پیامتونو میرسونم
:آنه بابت داشتن پسری مثل تو بخودش افتخار میکنه پسرم ,موفق باشی
ادوارد لبخندی زد و کمی سرشو برای اقای فلانکین خم کرد
الفای بزرگ از سران دسته ی مادرش کسی که خیلیا بهش احترام میذاشتن , اون یه جورایی پدرخونده ی آنه بودبا رفتن فلانکین ادوارد نگاهی به اطراف انداخت , اونجا دیگ مثل چند ساعت پیش از صندلی های مملو از مهمون , نوشیدنی های گرون قیمت و موسیقی , همهمه و شادی , و گل های تزیین شده خبری نبود
YOU ARE READING
WOLF
Fanfiction❌COMPLETE❌ Triplet harry edward marsel #larry تخیلی _گرگینه :Sorry baby, but you are an omega * * * :متاسفم عزیزم اما , باید قبول کنی تو یه امگا هستی . . 🌼🌹🌻🌺