WOLF [16]

3K 530 275
                                    

.
.
.
.
.
.
.
.
خورشید در حال غروب نور نارنجی رنگشو روی کوه ها پاشیده بود
ماشین رو کنار جنگل متوقف کرد , زن از ماشین پیاده شد
پسر بچه دست مادرش رو گرفت و همراهش براه افتاد

:مام , چرا اومدیم اینجا?

زن لبخند مهربانانه ای زد
:پسر عزیزم , ما اینجاییم تا ببینیم اودین(یکی از خدایان اسکاتلندی) چی به تو داده

:فهمیدم , باید جای خاصی از کوه بریم?

:جایی که اسمون بهمون معلوم باشه , تا ماه کاملو ببینیم

پسر سرشو تکون داد
کمی بعد اونها به وسط جنگل رسیده بودن
جایی مثل یه دایره که درخت ها اون رو شکل داده بودن  ,زن نگاهی به اسمون کرد ماه کامل و رنگ پریده خیلی خوب دیده میشد

زن جلوی پسر زانو زد ,دستاشو رو شونه هاش گذاشت

:خب عزیزم , لطفا به حرفام گوش بده , باید اینارو به پاهات و دستات ببندی , ما نمیدونیم تو چقدر قوی هستی ,هوم?


زنجیر های بلندی که به زمین وصل شده بودن , و دستبند هایی به انتهای اونها وصل بودرو به دست گرفت و پسر رو با اونها بست


: مام ! حالا چه اتفاقی میفته?


زن بغضشو قورت داد
:عاام ... فقط امیدوارم اودین بهت زیاد سخت نگیره



:من قوی ام مام , من میخوام مراقبت باشم
پسر لبخند شیرینی زد که چشم های خیس زن صورت پسر رو تار و تار تر دید


:عزیز دلم , پسر قشنگ من , من باید ازت فاصله بگیرم , این مثل یه قایم باشکه

:فهمیدم , ولی منو تنها نمیذاری بری ,مگه نه?

زن پسر رو محکم بغل کرد
:خدای من ,این فکرو نکن عزیز دلم , تو عشق زندگی من هستی , تو همه چیز منی

سر پسر رو بوسید اروم اروم ازش فاصله گرفت تا جایی که توی جنگل کاملا از دید پنهان شد


پسر منتظر موند تا از اسمون یه صاعقه بیاد و اودین نیروشو بهش بده !

اما همه چیز اونطور که تخیل میگه نیست
وقتی ماه وسط اسمون رسید بدن پسر شروع کرد به درد گرفتن
حس عجیب گرما توی پوستش ,حس شکستگی استخوناش از سرما

نفس هاش تند تر و تند تر میشدن , پسر بین تحمل کردن و جیغ زدن از درد مونده بود , نمیدونست باید تحمل کنه یا کمک بخواد

اون دردها براش زیادی بودن

:اوومممااععععععع , ماممممم , این ... این درد دارههههه ماااممممم


پلکاشو بهم فشار داد خودشو به جلو برد و زنجیر هارو تکون داد شاید بتونه ازشون آزاد بشه ولی نمیشد , اون زنجیرا خیلی بزرگ و محکم بودن

WOLFWhere stories live. Discover now