13 Dorata

109 33 205
                                    

Song:Bad Things
✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅✅

بعد از وضعیت خجالت واری که با فابیو پیش اومده بود دلش نمیخواست دیگه توی اون مدرسه قدم بزاره پس برای اینکه دیگه روز تموم شده بود و دو روز فرصت داشت اتفاقات امروزو از ذهن بقیه پاک کنه خوشحال بود.تا حالا انقدر از اومدن آخر هفته خوشحال نشده بودش اما نمیدونست هنوزچرا زین به آپارتمانش دعوتش کرده، ولی قرار بود با رفتن سره وقت به اونجا بفهمه. بعد از پوشیدن بافت مشکیشو روی شلوارک چرمش پوشید لبه هاشو داخله شلوارکش فرو کرد، موهاشو بالای سرش دم اسبی بست و کتش رو از روی تختش برداشت. وقتی از دره اتاقش بیرون در اومد با پدرش برخورد کرد و شوکه شد نمیدونست که اون خونست، الان باید یه بهونه ایی میاورد برای بیرون رفتنش.

-کاپ کیک؟

-سلام بابا.

دوراتا جلو رفت و گونه پدرشو بوسید.

-با ما شام نمیخوری؟

-نه با دوستم شام میخورم.

-شب؟

-برمیگردم خونه.

-دوراتا یه چیزی باید بهت بگم.

-چی شده؟

-نتی حاملست.

دوراتا نمیدونست از چیزی که پدرش گفت باید شوکه بشه یا خوشحال، داشتن خواهر یا برادر کوچکتر از خودت خیلی قشنگه و مطمئنن باید خیلی شیرین باشه وقتی به دنیا میاد.

-واو یعنی قراره یه خواهر کوچولو داشته باشم؟

-یا یه برادر کوچولو.

-باید به نتی تبریک بگم.

-داره استراحت میکنه به خاطره بارداریش خیلی خسته میشه.

-پس تو شام درست کردی؟ حیف که اینجا نیستم باهم غذا بخوریم.

-شانس خودته، بهت خوش بگذره کاپ کیک.

-شب بخیر.

دوراتا برای پدرش دست تکون داد و از آپارتمانشون بیرون در اومد. به نتی فکر کرد و البته بچه ایی که قراره وارد زندگیشون بشه، اون دیگه ۱۷ سالش بود و نباید به این فکر میکرد که علاقه پدرش بهش با وجود بچه کمتر میشه. دکمه آسانسورو زد و منتظر موند تا به طبقشون برسه وقتی داشت داخل میرفت پیامی براش اومد از طرف زین بازش کرد.

"من توی پارکینگم میخوای باهم بریم تا آپارتمانم؟"

Still my MAN [Zayn]Where stories live. Discover now