8 Zayn

131 35 335
                                    

زین ماشینو جلوی خونه هرمان نگه داشت،کل مسیر هانا غر میزد که دلش نمیخواد به این مهمونی بره و سامانتا رو ببینه. اونم مثل پدرش از سامانتا خوشش نمیومد و هرکدوم دلیل خودشون رو داشتن، لوری تنها فرد بی طرف توی ماشین بود با اینکه زیاد از ماری خوشش نمیومد و اون یکم از نظرش خودخواه بود.

-هانا لطفا اونجا حواست جمع باشه هرمان یه مهمون مهم داره.

-باشه بابا حواسم هست.

هانا چشماشو چرخوند و از ماشین پیاده شدش، لوری کمربندشو که باز میکرد یادش افتاد که اسم کسی که قراره اونجا باشه رو نپرسیده.

-عزیزم اسم مهمون هرمان چیه؟

-فابیو آلوارز.

-همون فابیو آلوارز معروف؟

-آره.

-میگن که تابستون گذشته پلیس آرژانتین میخواسته دستگیرش کنه به خاطره قاچاق اسلحه به کوبا.

-میدونی که رسانه ها چه جوری ان همش شایعست.

هانا وقتی معطلی اونارو توی ماشین دید انگشتشو به شیشه کوبید، زین بهش نگاه کرد و بعد از ماشین پیاده شدن سمت خونه هرمان رفتن.
درب خونه رو قبل از اینکه اونا برسن سامانتا باز کرد و نگاه معنی داری به زین انداخت که باعث شد معذب بشه و سرشو برگردونه.
پشت سره سامانتا سروکله هرمان پیدا شد که دستش شیشه شراب قرمزی گرفته بود سمت پذیرایی میرفت، با دیدن اونا توقف کردو از اونا‌ با لبخندش استقبال کرد.

-سلام دیر اومدین.

-زین یکم کار داشت، مگه نه عزیزم؟

زین لبخندی به هرمان زد و اون نگاهی که سامانتا بهش میکرد رو با تمام وجودش داشت سرکوب میکرد، این دختر هر لحظه بیشتر اعصابش رو خورد میکرد. لوری و هانا جلوتر از زین راه افتادن به طرف پذیرایی جایی که ماری و خواهر کوچیکتر سامانتا منتظرشون بودن. هرمان آروم تر راه رفت و بعد چند ثانیه وایستاد دست زین رو گرفت و نگهش داشت.

-فابیو آلوارز اینجاست.(عکسشو گذاشتم بالا)

-جدی؟ ماشینش بیرون نبود!

-با موتور سیکلتش اومده.

زین نیشخندی زد از روی تعجب و انگشت شصتشو زیر چونش کشید، هرمان همونجور که دستاش روی کمرش بود به پشت سر زین نگاه کرد جایی که خانوادش همراه فابیو نشسته بودن.

-رفیق این پسره خیلی مرموزه.

-منظورت چیه؟

Still my MAN [Zayn]Where stories live. Discover now