07 Dorata

139 38 180
                                    


دوراتا احساس میکرد، اون میتونست عشق و خواستن رو در نزدیکی خودش خیلی واضح احساس کنه.اون جرعت اینو داشت که با تمام وجودش اون لحظات با هم بودنشون رو لمس کنه، شاید یه عشق بازی نبود اما همون لمس کوچیک درست مثل نیکوتین و یا هر مواد مخدر دیگه ایی وارد جریان خونش شده بود.

دوراتا تمام اون روز و روزه بعدش رو داشت به معشوقه خیالیش فکر میکرد چه داستان ها که برای روزهای بعدشون توی ذهنش نساخته بود، چه اتفاقاتی ممکن بودد رخ بده، چه پیش بینی ها که نکرده بود، اصلا نمیتونست یک لحظه مانع این بشه که به زین فکر نکنه.

زین پشت میز کارش توی شرکت نشسته بود و داشت به برنامه امروزش فکر میکرد، توی مشغله های بزرگ کاریش باید با یه دختره دبیرستانی که آویزونش میشد سروکله بزنه.هنوز مطمئن نبود که چقدر درسته که دوراتا رو وارد این جریانات کنه اما انگار هیچ چاره ی دیگه ایی نداشت به جز اینکه ازش کمک بگیره.

چطور این همه پیش رفته بود باید از اون روز اول جلوشو میگرفت و نمیزاشت بهش نزدیک بشه.وقتی به هر دلیل مسخره ایی به شرکت میومد و نزدیکش میشد.اولش زین فرض میکرد که اون به خاطره پدرش هرروز به شرکت میاد اما بعد یه مدت اون شروع کرد به زین نزدیک شدن.توی اتاقش میومد و جلوی صندلی اون روی میز مینشست، براش قهوه میاورد. یه شب وقتی توی خونه میخواست بخوابه تلفنش زنگ خورد یه شماره ناشناس افتاده بود روی گوشیش اول نمیخواست جواب بده اما احساس کرد ممکنه مهم باشه.

اون تلفن رو جواب داد اون شب و همه چیز شروع شد، کسی که بهش زنگ زده بود سامانتا بودش که توی یه بار مست کرده بود نمیخواست به پدرش زنگ بزنه برای همین با زین تماس گرفته بود.

زین اونو از بار به آپارتمان قدیمیش برد خیلی وقت بود که از اونجا استفاده نمیکرد و دلیل اینکه سامانتارو اون شب به خونه خودش نبرد چونکه سامانتا نمیخواست به پدرش توضیح بده. زین وقتی به اون روز فکر میکرد به خودش لعنت میفرستاد که چرا اونو به آپارتمان خودش برده.

زین مجبور شد شبو اونجا بمونه و حواسش بهش باشه، درست یادش بود که صبح وقتی سامانتا از خواب بیدار شد حالش بد نبود در حالی که شب توی ماشین بیهوش شد و زین مجبور شد اونو توی بغلش تا طبقه چهارم ببره.

کاش همون اول متوجه میشد که تمام اینا نقشست، صبحش که از اونجا میرفت خیلی غیر منتظره بغلش کرد و گونش رو بوسید برای تشکر و اون لحظه زین اصلا فکرشم نمیکرد که یک نفر تمام وقت داره ازشون عکس میگیره.

اینجوری شد که زین درگیر تهدیدهای سامانتا شد که اگه باهاش نباشه عکسارو به هرمان نشون میده، مدام پیش خودش فکر میکرد که این چه مریضی که اون داره.

Still my MAN [Zayn]Where stories live. Discover now