•35•

166 61 21
                                    


🎵:Please Don't Go
Barcelona
__________________________________________

بکهیون لای چشماش و باز کرد و اطرافشو نگاه کرد.

هوا داشت تاریک میشد.

خدا میدونست چند ساعت خوابیده بود.

کش و قوسی به بدنش داد و از روی تخت بلند شد.

اتاق و ترک کرد و برای پیدا کردن چانیول طبقه پایین رفت.

با گذشت هر دقیقه از روشنی هوا کم و خونه تاریک تر میشد.

چانیول روی مبل کنار پنجره نشسته بود و به غروب خورشید نگاه میکرد.

سرش داغ کرده بود. ذهنش پر از فکر بود.

باحس بوسه ای که روی گونش نشست از فکر بیرون اومد و تازه متوجه اطراف شد.

+به چی فکر میکردی که حتی نفهمیدی اومدم کنارت؟

چانیول لبخند زد و دست بکهیون و گرفت و پسر کوچیکتر و رو پاش نشوند.

نگاه خیرشو با چشمای بکهیون داد.

-به کسی که قبل دیدنش نمی دونستم زندگی برام چه مفهومی داره.

بکهیون لبخند خجالت زده ای زد و سرش و پایین انداخت.

چانیول دستش و رو گونه بک کشید و لبخندش عمیق تر شد.

-چشمات پف کرده خوابالو.

بکهیون سریع دستی یه چشماش کشید و با صدای نگرانی به حرف اومد.

+خیلی زشت شدم؟

چانیول تک خنده ناباوری کرد.

-خدای من بک. تو اصلا قابلیت زشت شدن نداری.
من و نخندون.

چانیول دلا شد و بوسه ای رو جفت چشمای پف کرده بک گذاشت و پسر و سفت تو بغلش گرفت.

این چشما فقط باعث شده بود بکهیون تو دیدش شیرین تر و خواستنی تر دیده بشه و دلش بخواد پسر تو بغلش و درسته قورت بده.

اون لحظه برای بار هزارم یه سوال از ذهنش گذشت.
چطور قرار بود از بک دل بکنه.

بکهیون سرشو رو شونه چانیول جا به جا کرد.

+چانیول...تو قبلا طراحی میکردی؟

چان دستش و رو موهای نرم بک کشید.

-هممم...هنوزم میکنم.

بک هیجان زده خودش و عقب کشید.

+واقعا؟
من فکر میکردم از بعد اون اتفاق گذاشتیش کنار...

چانیول لبخند زد.

-نه نذاشتم. اتفاقا این چند وقت چنتا جدید کشیدم دوست داری ببینی؟

بکهیون با ذوق از روی پای چان بلند شد و دستش و گرفت.

+خیلی...همین الان نشونم بده.

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now