•18•

269 100 21
                                    

بکهیون و سهون باهم از خونه خارج شدن و کنار هم قدم بر می داشتن.

با همدیگه هم قدم بودم ولی هر کدوم کاملا تو حال و هوای خودشون بودن.

بکهیون به اتاقی که تا حالا توش و ندیده بود فکر می کرد و به این که کلیدش دست سهون چیکار می کرده و سهون به عواقب افتادن کلید اون اتاق به دست بکهیون کنجکاو فکر می کرد.

مطمئن بود حالا که کلید دست بکهیونه تو اتاق سرک میکشه.

باید جلوش و می گرفت.

هر طور که شده باید جلوی بکهیون و می گرفت.

بکهیون زیادی می دونست و همین براش خطرناک بود.

+کی برمیگردی سئول؟

سهون خیلی بی مقدمه رو به بکهیون پرسید.

-نمی دونم. پدرم مسافرته و هروقت برگرده و بیاد دنبالم میتونم برگردم.

سهون تعجب کرد.

+خوب چرا خودت برنمی گردی؟

بکهیون پوزخند زد.

-نمی دونستم انقدر دلت می خواد از اینجا برم.

سهون با خجالت سرش و پایین انداخت.

-منظورم این نبود...

+خواستم برگردم. آقای پار‌ک نذاشت.
گفت باید وایسی پدرت بیاد دنبالت. همینجوری
نمی تونی بری.

-اوه. پس...هستی فعلا.

بکهیون چشماش و چرخوند.

این پسر از اولم مشکوک بود.

+آره انگار.

بکهیون از این بحث مسخره خسته شده بود.

سعی کرد با سوالای آبکی و مسخره بحث و عوض کنه.
اینطوری شاید حتی میتونست یکم بهتر آدم کنارش و بشناسه پس لبخند زد و مشت آرومی به بازوی سهون زد.

-ببینم سهون تو دوست دختر داری؟

سهون که ذهنش هنوز درگیر حرفای قبلشون بود و توقع این سوال و نداشت جا خورد.

رو کرد به بکهیون و بهت زده نگاش کرد.

+چی؟

بکهیون خودش و زد به اون راه و مشت دیگه ای به بازوی سهون زد.

-هی بیخیال. میتونی راجبش بهم بگی.

+سهون ابروهاش و بالا داد و با لبخند به بکهیون و نگاه کرد.

+من گیم.

بکهیون با چشمای گرد شده زل زد به سهون.

-اوه...خوب یکم...یعنی...خیلی رک گفتی. توقعش و نداشتم.

سهون خندید.

+تو چی تو دوست دختر داری؟

-نه...فکر کنم منم مثل توام.

صدای بکهیون آروم و خجالت زده بود.

+حدس میزدم.

سهون با بیخیالی رو به بکهیون گفت.

بکهیون انقدر از خجالت سرش و پایین برده بود که چسبیده بود به سینش.

-نمی دونم چرا همه دوستای من گی از آب درمیان.

سهون با خودش زمزمه کرد. انگار می خواست به خودش یاداوری کنه. ولی فکر گوشای تیزه بکهیون و نکرده بود.

بعد از اون مکالمه مسخره بینشون سکوت شده بود.

بکهیون نگاهی به ساعتش انداخت.

دلش می خواست زودتر بره خونه. باید قبل آقای پارک میرسید تا بتونه اتاق و چک کنه.

+دیرت شده؟

-نه. فقط می خوام قبل آقای پارک خونه باشم.
بیاد ببینه نیستم شاید نگران بشه.

سهون نگاهی به ساعتش انداخت.

+هنوز تازه ظهره بکهیون.
آقای پارک که امروز حالا حالاها نمیره خونه!

-آره ولی...تو از کجا میدونی؟

بکهیون رو به سهون با شک پرسید.

سهون یه دفعه انگار فهمیده باشه چی گفته چشماش گرد شد و زبونش گرفت.

+من...نمیدونم...یعنی خودش...خودش امروز که دیدمش بهم گفت تا دیر وقت نیست و تو تنهایی پس بیام پیشت. آره خودش گفت...

بکهیون ابروهاش و بالا انداخت و پوزخند زد.

-آها

سهون هر لحظه تو دیدش مشکوک تر میشد.

سرش و انداخته بود پایین و جلو تر از بکهیون راه میرفت.

فضای بینشون سنگین شده بود.

دوباره جفتشون غرق شده بودن تو دنیا و افکار خودشون.

بعد از چند ساعت پیاده روی و گشت و گذار بکهیون که به شدت برای خونه رفتن عجله داشت اعلام خستگی کرد و بالاخره برگشتن سمت مزرعه.

نزدیکای ساعت ۶ بود که رسیدن.

بکهیون هل هلی با سهون خداحافظی کرد و رفت تو خونه.

بعد از بستن در بلا فاصله سمت پله ها دویید.

_________________________________________

بخونید لذت ببرید💙

● یه تشکرم می کنم از اونایی که همیشه ووت میدم و کامنت میذارن. (خیییییلی دوستون دارم😍)









Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now