بکهیون و سهون باهم از خونه خارج شدن و کنار هم قدم بر می داشتن.
با همدیگه هم قدم بودم ولی هر کدوم کاملا تو حال و هوای خودشون بودن.
بکهیون به اتاقی که تا حالا توش و ندیده بود فکر می کرد و به این که کلیدش دست سهون چیکار می کرده و سهون به عواقب افتادن کلید اون اتاق به دست بکهیون کنجکاو فکر می کرد.
مطمئن بود حالا که کلید دست بکهیونه تو اتاق سرک میکشه.
باید جلوش و می گرفت.
هر طور که شده باید جلوی بکهیون و می گرفت.
بکهیون زیادی می دونست و همین براش خطرناک بود.
+کی برمیگردی سئول؟
سهون خیلی بی مقدمه رو به بکهیون پرسید.
-نمی دونم. پدرم مسافرته و هروقت برگرده و بیاد دنبالم میتونم برگردم.
سهون تعجب کرد.
+خوب چرا خودت برنمی گردی؟
بکهیون پوزخند زد.
-نمی دونستم انقدر دلت می خواد از اینجا برم.
سهون با خجالت سرش و پایین انداخت.
-منظورم این نبود...
+خواستم برگردم. آقای پارک نذاشت.
گفت باید وایسی پدرت بیاد دنبالت. همینجوری
نمی تونی بری.-اوه. پس...هستی فعلا.
بکهیون چشماش و چرخوند.
این پسر از اولم مشکوک بود.
+آره انگار.
بکهیون از این بحث مسخره خسته شده بود.
سعی کرد با سوالای آبکی و مسخره بحث و عوض کنه.
اینطوری شاید حتی میتونست یکم بهتر آدم کنارش و بشناسه پس لبخند زد و مشت آرومی به بازوی سهون زد.-ببینم سهون تو دوست دختر داری؟
سهون که ذهنش هنوز درگیر حرفای قبلشون بود و توقع این سوال و نداشت جا خورد.
رو کرد به بکهیون و بهت زده نگاش کرد.
+چی؟
بکهیون خودش و زد به اون راه و مشت دیگه ای به بازوی سهون زد.
-هی بیخیال. میتونی راجبش بهم بگی.
+سهون ابروهاش و بالا داد و با لبخند به بکهیون و نگاه کرد.
+من گیم.
بکهیون با چشمای گرد شده زل زد به سهون.
-اوه...خوب یکم...یعنی...خیلی رک گفتی. توقعش و نداشتم.
سهون خندید.
+تو چی تو دوست دختر داری؟
-نه...فکر کنم منم مثل توام.
صدای بکهیون آروم و خجالت زده بود.
+حدس میزدم.
سهون با بیخیالی رو به بکهیون گفت.
بکهیون انقدر از خجالت سرش و پایین برده بود که چسبیده بود به سینش.
-نمی دونم چرا همه دوستای من گی از آب درمیان.
سهون با خودش زمزمه کرد. انگار می خواست به خودش یاداوری کنه. ولی فکر گوشای تیزه بکهیون و نکرده بود.
بعد از اون مکالمه مسخره بینشون سکوت شده بود.
بکهیون نگاهی به ساعتش انداخت.
دلش می خواست زودتر بره خونه. باید قبل آقای پارک میرسید تا بتونه اتاق و چک کنه.
+دیرت شده؟
-نه. فقط می خوام قبل آقای پارک خونه باشم.
بیاد ببینه نیستم شاید نگران بشه.سهون نگاهی به ساعتش انداخت.
+هنوز تازه ظهره بکهیون.
آقای پارک که امروز حالا حالاها نمیره خونه!-آره ولی...تو از کجا میدونی؟
بکهیون رو به سهون با شک پرسید.
سهون یه دفعه انگار فهمیده باشه چی گفته چشماش گرد شد و زبونش گرفت.
+من...نمیدونم...یعنی خودش...خودش امروز که دیدمش بهم گفت تا دیر وقت نیست و تو تنهایی پس بیام پیشت. آره خودش گفت...
بکهیون ابروهاش و بالا انداخت و پوزخند زد.
-آها
سهون هر لحظه تو دیدش مشکوک تر میشد.
سرش و انداخته بود پایین و جلو تر از بکهیون راه میرفت.
فضای بینشون سنگین شده بود.
دوباره جفتشون غرق شده بودن تو دنیا و افکار خودشون.
بعد از چند ساعت پیاده روی و گشت و گذار بکهیون که به شدت برای خونه رفتن عجله داشت اعلام خستگی کرد و بالاخره برگشتن سمت مزرعه.
نزدیکای ساعت ۶ بود که رسیدن.
بکهیون هل هلی با سهون خداحافظی کرد و رفت تو خونه.
بعد از بستن در بلا فاصله سمت پله ها دویید.
_________________________________________
بخونید لذت ببرید💙
● یه تشکرم می کنم از اونایی که همیشه ووت میدم و کامنت میذارن. (خیییییلی دوستون دارم😍)
YOU ARE READING
Mat Hat Scarecrow
Fanfictionکاپل ها: چانبک ژانر: عاشقانه، درام، ترسناک، جنایی، معمایی محدودیت سنی: ( R ) داستان بکهیون ۱۹ ساله ای که برای یه مدت به مزرعه پارک میره و اونجا درگیر داستان مرموز پارک چانیول میشه که پنج سال پیش تو آتیش سوزی مزرعه مرده....