•20•

293 101 30
                                    


بکهیون دستش و بالا آورد و یه طرف صورت چانیول گذاشت.

-چه بلایی سرت اومده چانیول؟

چانیول چشماش و بست و صورتش و کمی کج کرد و به دست بکهیون تکیه داد.

خنکای پوست بکهیون آروم از طریق دستش وارد جسم داغ چانیول می شد.

بکهیون با حس داغی زیر دستش چشماش گشاد شد.

-خدای من تو تب داری.
مریض شدی.

بکهیون سریع با گذاشتن دستش رو پیشونی چانیول تلاش کرد تا میزان تبش و تا حدودی بفهمه.

بدن چانیول واقعا داغ بود و از بی حالی و کرختی بدنش مشخص بود حالش چقدر بده.

-باید تبت و بیارم پایین.

بکهیون همونطور که سرگردون بود و با خودش زیر لب حرف میزد از چانیول فاصله گرفت و خواست به سمت در اتاق بره که مچ دستش توسط چانیول گرفته شد.

سرش و بالا آورد و به چانیول نگاه کرد که زل زده بود تو چشماش.

+از این در که رفتی بیرون در و قفل کن و دیگه برنگرد اینجا.

بکهیون اخماش و تو هم کشید و سوالی نگاهش کرد.

-چرا؟ چرا باید اینکارو کنم؟

+اون...اون...لعنت بهت...فقط کاری که میگم و بکن. می خوای بمیری؟ اگه بفهمه من و دیدی میکشتت. بهت گفتم از این خراب شده برو و تو چیکار کردی؟ مثل احمقا هی تو این خونه چرخیدی و دنبال یه سری مزخرفات گشتی.

چانیول کنترلش و از دست داده بود و همینطور که دستش و گرفته بود محکم تکونش میداد و تو صورتش داد میزد.

بکهیون با داد چانیول ترسیده بود.

حالش با دیدن وضعیت چانیول به اندازه کافی بد شده بود و الان این داد واسه حال بد اون لحظش زیادی بود.

دوباره چشماش پر اشک شده بود.

بکهیون گیج بود. شوکه بود. ترسیده بود. نمی دونست دور و برش چه خبره. نمی دونست چی در انتظارشه.

خودش به اندازه ی کافی فکر و خیال و ترس داشت و حالا حرفای چانیول داشت باز به همه حساش دامن میزد.

بکهیون چشماش و بست سفت فشار داد.

اشکاش رو صورتش جاری شدن ولی اگر می دونست این اشکا با روح و روان چانیول چیکار می کنه هیچ وقت اونطوری اشک نمیریخت.

+بکهیون من...

-من فقط می خواستم کمکت کنم.

چانیول حال بد و داغی بدن و بی حالیش و میتونست تحمل کنه چون بار ها این اتفاق براش افتاده بود و هرچند سخت تحمل کرده بود تا خود به خود بهتر شه.

اینا همش دردای جسمی بود.

چانیول تو این سالا کنار اومدن با دردای جسمی و خوب یاد گرفته بود.

Mat Hat ScarecrowМесто, где живут истории. Откройте их для себя