•4•

351 89 33
                                    

اون شب شام تو خونه ی آقای پارک تو سکوت کامل خورده شد.

آقای پارک ذهنش درگیر بود و من بعد اون همه ترس و اضطراب دیگه جونی نداشتم تا حرف بزنم.

بعد از شام تشکری کردم و رفتم اتاق تا بخوابم.

خیلی خسته بودم و کلی انرژی از دست داده بودم.

چشمام داشت گرم می شد که باز از راهرو صدای پا اومد.

خسته تر از اونی بودم که به صدا توجه کنم پس با خیال اینکه آقای پارک داره تو راه رو راه میره خودم و راضی کردم و خوابیدم.

با نوری که از پنجره رو صورتم می خورد چشمام و باز کردم‌ و رو تخت نشستم.

مغزم داشت کم کم لود می شد و اتفاقات دیشب و بهم یادآوری می کرد.

"مترسک، پارک چانیول، نامه، تحدید، صدای پا، راه رو...لعنتی"

پتو رو کنار زدم و از اتاق خارج شدم.

واقعا نمی خواستم به دیشب فکر کنم.

به سمت در حموم می رفتم که توجهم به در اتاق انتهای راه رو جلب شد.

درست سمت اتاق من بود.

چه عجیب...

تا حالا بهش دقت نکرده بودم.

بی توجه به اتاقی که هیچ نظری راجبش نداشتم وارد حموم دستشویی شدم و صورتم و شستم.

از پله ها که پایین رفتم توقع داشتم آقای پارک و ببینم ولی مثل اینکه زود تر رفته بود.

بعد اتفاقات دیشب اصلا دلم نمی خواست تو این مزرعه لعنتی تنها بمونم.

سریع به اتاقم برگشتم و کولم و از کنار میز برداشتم.

پایین که رفتم دوتا ساندویچ درست کردم و با یه سیب چپوندم تو کولم و از مزرعه زدم بیرون.

امروز می تونستم تا شب بگردم و وقتی ساعت برگشت آقای پارک نزدیک شد منم برگردم.

اینجوری خیلی خوب می شد...

وقتی یکم از مزرعه پارک گذشتم به جاده رسیدم، شروع کردم به راه رفتم تو امتداد جاده.

با هر چند قدمی که بر می داشتم یه گاز از سیبم می زدم و اطراف و نگاه می کردم.

منظره اونجا واقعا بی نظیر بود. همه جا سرتاسر سبز بود و هر ۳۰۰ متر یه خونه چوبی ساخته شده بود.

محو اطراف بودم که یه دفعه از پشت کشیده شدم...

+معلوم هست حواست کجاس؟ کم مونده بود بیفتی تو چاله.

گیج برگشتم و چاله بزرگی که کم مونده بود بیفتم توش نگاه کردم و بعد سرم و بالا آوردم ببینم کی قبل اینکه بیفتم نجاتم داده.

زل زده بودم به صورتش و گیج نگاهش می کردم که یه دفعه گوشه ی لباش بالا رفتن و لبخند زد.

+تازه اومدی اینجا؟ تا حالا ندیده بودمت!

یه نگاه کلی به آدم روبه روم کردم.

موهای سیاهی که تو صورتش ریخته شده بودن
چهره ی شیطون و در عین حال خوشگل
قد بلند با شونه های پهن...

-تعطیلات اومدم‌. چند ماه بیشتر نمی مونم.

لبخندی زدم و دستم و به سمتش دراز کردم.

-ممنون بابت کمکت. من بیون بکهیونم و شما؟

دستم و گرفت و کمی تکون داد.

+اوه سهون

_________________________________________

شخصیت جدید داریم تو داستان😁
این قسمت کوتاه بود ولی از قسمت بعد داستان تازه جذاب میشه. خودم خیلی براش ذوق دارم😄✌
دوستتون دارم❤❤

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now