•19•

270 97 11
                                    

بکهیون هل هلی با سهون خداحافظی کرد و رفت تو خونه.

بعد از بستن در بلافاصله سمت پله ها دویید.

از پله ها بالا رفت و مستقیم سمت در اون اتاق مرموز حرکت کرد.

خدا میدونست پشت اون در چی قراره باشه.

روبه روی در چوبی اتاق ایستاد و کلید و از جیبش بیرون آورد.

نگاه مرددی به کلید انداخت و توی قفل فرو کردش.

فقط امیدوار بود با هیچ کدوم از حدسیاتش روبه رو نشه.

کلید و چرخوند و قفل در با صدای تقی باز شد.

آروم دستگیره رو چرخوند و درو به طرف تو حل داد تا بازشه.

صدای قیژ قیژ در قدیمی چوبی تنها صدایی بود که سکوت اون راهرو و میشکست.

بکهیون با تردید اولین قدم و برداشت و وارد اتاق شد.

اتاق تاریک بود و چیز زیادی دیده نمی شد.

با دومین قدم حس کرد چیزی زیر پاش له شد.

دستش و دراز کرد سمت دیوار و سعی کرد کلید برق و پیدا کنه.

فضای اونجا همینجوریم براش خفه کننده بود.

روشنایی باعث میشد حداقل حس بهتری داشته باشه.

با حس کلید برق زیر دستش سریع اون و روشن کرد و با دیدن منظره جلوش خشکش زد.

زمین پوشیده از کاغذ بود.

یه سری پاره شده.

یه سری خط خطی شده.

یه سری مچاله شده.

سمتی از اتاق دقیقا در جهت مخالف اتاق خودش کتابخونه چوبی قرار داشت.

در گوشه ی دیوار تخت کهنه و فرسوده ای بود و جسم بی حالی و رو خودش جا داده بود.

جسمی که تو خودش جمع شده بود و دستاش با طناب کلفتی به تاج آهنی تخت بسته شده بود.

بکهیون ترسیده بود.

نمی دونست اون فرد کیه.

آروم و با احتیاط نزدیک تخت شد و به جسم بی حال روی تخت نگاه کرد.

دستش و جلو برد و آروم موهای فرد مبقابلش که جوری توی صورتش ریخته بود که چهرش مشخص نبود و کنار زد و با دیدن اون فرد هین بلندی کشید و یه قدم عقب رفت.

به قدری صداش بلند بود که فرد مقابلش هم هشیار شد.

اشک تو چشمای بکهیون حلقه زد.

اون جسم داغون روی تخت با دستای بسته چانیول بود.

چانیولی که حتی دهنشم با دستمال چرکی بسته شده بود و با دیدن بکهیون چشمای خستش از حالت عادی بزرگتر شده بود.

بکهیون آروم سمت چانیول قدم برداشت و گوشه ی تخت نشست.

دستش و جلو برد و آروم دستمال رو دهنش و باز کرد.

خودش و نمیفهمید که ذره ای از آدم روبه روش ترس نداشت.

این نترس بودنش نسبت به چانیول اصلا براش قابل فهم نبود.

همینطور که با دیدن وضعیت آدم روبه روش احساساتی شده بود و آروم اشک میریخت سمت دستاش رفت تا اونارم باز کنه که با صدای گرفته ای دستاش از حرکت ایستاد.

+اینجا چیکار میکنی؟

و بکهیون چیزی برای گفتن نداشت پس دوباره مشغول باز کردن طنابا شد.

طنابایی که با طرز دردناکی سفت بسته شده بودن.

+من و نگاه کن لعنتی نباید اینجا باشی میفهمی من چی میگم؟

اینبار صدای چانیول بلند تر از قبل بود و مشخص بود داره از بی توجهی بکهیون عصبی میشه.

بکهیون بالاخره طنابار و باز کرد و دستای چانیول و تو دستاش گرفت.

مچ دستاش زخمی و خونی بود.

رد طنابا کامل روش افتاده بود.

بکهیون سرش و بالا آورد و با چشمای خیسش به چشمای سیاه و لرزون چانیول نگاه کرد.

-کی باهات اینکارو کرده؟

با قطره اشکی که از چشمای بکهیون افتاد، چشمای چانیول پر از تعجب شد.

بکهیون اون اشکار و بخاطر اون میریخت؟

بکهیون نوزده ساله آدم شکننده و دل رحمی بود ولی الان حس میکرد با دیدن چانیول تو این شرایط قلبش داره فشرده میشه.

نمی خواست به خودش اعتراف کنه ولی حس می کرد بعد از همه اون اتفاقا بخصوص اون بوسه وجودش به آدم روبه روش گره خورده.

حس می کرد با دیدن درد کشیدنش اونم درد میکشه.

بکهیون دستش و بالا آورد و یه طرف صورت چانیول گذاشت.

-چه بلایی سرت اومده چانیول؟








Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now