•5•

336 98 22
                                    

-ممنون بابت کمکت. من بیون بکهیونم و شما؟

دستم و گرفت و کمی تکون داد.

+اوه سهون.
کجا می خوای بری؟

-راستش فقط می خواستم یکم اینجاهارو بگردم.

+خوبه. می خوای اطراف و نشونت بدم؟

لبخندی زدم و رو کردم به دوست جدیدم. البته اگه بشه اسمش و دوست گذاشت.

-خوشحال می شم.

+راستی تو کدوم مزرعه میمونی؟

-مزرعه آقای پارک

با این حرفم چشمای سهون گرد شد.

+واقعا میگی؟ چه عجیب! تا جایی که من میدونم پنج سالی میشه که کسی جز آقای پارک رفت و آمدی به اون خونه نداره.

-پنج سال. یعنی دقیقا از وقتی پسرش مرده؟

با این سوال من چهره ی سهون غمگین شد.

+درسته. از وقتی اون اتفاق برای چانیول افتاد دیگه هیچ کس به اون خونه رفت و آماد نکرد.

-منظورت همون آتیش سوزیه؟

+آره پسره بیچاره جوری سوخت که هیچی جز خاکسترش ازش نموند.

آهی کشیدم و لبام و آویزون کردم.

به نظرم واقعا یکی از ترسناک ترین اتفاقاتی بود که می تونست واسه هر آدمی بیافته.

زنده زنده سوختن...

-چقدر وحشتناک. تو از نزدیک میشناختیش؟

+می شناختمش ولی صمیمی نبودیم.
اینجا روستای کوچیکیه همه هم و می شناسن.
من و چانیولم تو مدرسه هم کلاسی بودیم.
من اولین بار از اونجا شناختمش.

سرم و تکون کمی دادم که فقط بهش بفهمونم حرفاش و شنیدم ولی بعد حرف سهون دیگه حرف نزدم.

ذهنم مشغول شده بود. مشغول پارک چانیول که این روزا همش توی سرم بهش فکر می کردم.

پارک چانیولی که واسم مثل یه مجهول شده بود و من چیز زیادی ازش نمی دونستم ولی یه حس عجیبی بهش داشتم.

انگار حضورش و تو خونه حس می کردم.

اون نامه که پیدا کردم بیشتر باعث می شد ذهنم درگیر بشه.

در گیر اینکه کی سعی داره من و بازی بده و بترسونه اونم به اسم پارک چانیولی که پنج سال پیش مرده بود....
_________________________________________

آفتاب وسط آسمون بود و نشون میداد ظهر شده.

راه زیادی اومده بودیم و رسیده بودیم به یه رودخونه باریک.

اطرافمون هم چنان سبز بود. صدای پرنده ها با ترکیب صدای حرکت آب از بین سنگا فضا رو فوق العاده کرده بود.

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now