•6•

278 93 16
                                    

شوکه شده بودم.

صدای سهون همش تو گوشم بود و حرفاش تو سرم می چرخید و تکرار می شد.

"تمام کسایی که قبلا می خواستن نزدیک چانیول بشن گم شدن."

"پلیس هیچ اثری ازشون پیدا نکرد."

"می گن هرکی بخواد راجب چانیول بدونه همون بلا سرش میاد که سر بقیه اومد."

"دنبال دونستن راجب پارک چانیول نباش"

بدون حرفی از کنار سهون بلند شدم و بدون توجه بهش که اسمم و صدا می زد راهی مزرعه پارک شدم.

هنوز زمان زیادی تا برگشت آقای پارک مونده بود ولی اصلا برام اهمیت نداشت.

الان فقط می خواستم برم یه جا و تو تنهایی فکر کنم.

حس می کردم مغزم از این همه اطلاعات جدید در حال تجزیس.

لعنت بهش...

سهون تموم این حرفا و داستانارو برام گفته بود که بیخیال شم ولی من فقط بیشتر ترغیب شده بودم و تشنه ی شناخت بیشتر پارک چانیول بودم.

می خواستم بدونم کی بوده؟

افکارش چی بودن؟

به چه کارایی علاقه نشون می داده؟

چرا از همه فاصله می گرفته؟

داستان آتیش سوزی چی بوده و کلی سوال بی جواب دیگه راجب چانیول.

من این همه سوال راجبش داشتم ولی هیچ چیز یا کسی نبود که پاسخی واسه سوالام بهم بده.

حتی یه سر نخ کوچیکم نداشتم.

این داستان زیادی پیچیده و عجیب بود.

شاید فقط باید بی خیال می شدم.
_________________________________________

چند ساعتی بود که تو مسیر برگشت بودم.

انقدر ذهنم درگیر بود که چند بار راه و گم کردم.

هوا کم کم رو به تاریکی می رفت که رسیدم به مزرعه.

در خونه رو باز کردم و بدون توقف به سمت اتاق بالای پله ها رفتم.

وارد اتاق شدم و خودم و انداختم رو تخت.

جسمم خیلی خسته بودم گرچه به پای خستگی ذهنم از اون حجم فکر و خیال نمی رسید.

تا چشمام و بستم خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم.

با یه حس عجیب چشمام و باز کردم.

هوا تاریک شده بود و خدا می دونست چند ساعت خواب بودم.

اتاق انقدر تاریک بود که هیچ چیزی دیده نمی شد.

مشغول دید زدن اتاق بودم که حس کردم یه چیزی تو تاریکی تکون خورد.

درست کنار در.

ترسیدم.

حس کردم هی داره بهم نزدیک تر میشه.

نگاهش و رو خودم حس می کردم.

می خواستم برم چراغ و روشن کنم ولی کلید کنار در بود و چند متری باید طی می کردم تا بهش برسم.

نمی تونستم تکون بخورم پس فقط آروم پتوم و رو چشمام کشیدم و تو خودم جمع شدم.

از ترس بدنم واکنش نشون داده بود و بی وقفه و شدید می لرزید.

مغزم خالی شده بود.

نمی دونم چقدر تو اون حالت موندم که حس کردم بهتره دوباره نگاهی به اتاق بندازم.

سرم و آروم از زیر پتو آوردم بیرون.

همه چیز ثابت بود.

هیچ چیز تکون نمی خورد.

بلند شدم و سریع دویدم سمت در و کلید کنارش و زدم.

اتاق روشن شد.

همه چی سر جاش بود و اتاق هیچ تغییری نکرده بود.

داشتم اتاق و با چشمام وجب می کردم که روی میز یه تیکه کاغذ پاره دیدم.

بازم یه یادداشت دیگه...

"فرار کن. تا وقت هست فرار کن."

_________________________________________

امیدوارم دوسش داشته باشید😊
نظراتتون و برام بنویسید حتما.
این کمک میکنه که بتونم بهتر بنویسم.
دوستتون دارم🧡

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now