•12•

292 95 42
                                    


بعد از اون شبی که بکهیون اتفاق تو مزرعه رو دیده بود و تو آغوش چانیول از هوش رفته بود تقریبا هر شب از خواب می پرید.

حس امنیت نداشت و مدام بیدار می شد و خواب عمیقی نداشت.

همین موضوع باعث شده بود که هر شب پایین رفتن گوشه ی تختش و لمس های کسی رو حس کنه.

ولی کی؟

بکهیون واقعا هیچ ایده ای نداشت که کیه که هر شب مدتی کنار تختش میشینه و بکهیون می تونه حتی نگاه خیره ی اون فرد و روی خودش حس کنه و لمساش...

عجیب بودن...

تنها کلمه ای که بکهیون می تونست تو توصیف این لمسا به کار ببره عجیب بود.

لمسایی که رو ذره ذره صورتش و حتی لای موهاش حسشون می کرد.

بکهیون می دونست باید بترسه.

اصلا از کجا معلوم شاید همون قاتله که دیده بودش داشت لمسش می کرد.

شاید اون بود که شبا بهش زل میزد و نگاهش می کرد.

این توجیهی بود که عقل بکهیون در جواب باز نکردن چشماش میگفت و خودشم کاملا راضی بود.

توجیهی که می گفت اگه چشماش و باز کنه شاید اون فرد بکشتش.

اصلا اگه قیافه ترسناکی داشته باشه چی؟

اگه بفهمه از اینجا بودنش خبر داره و خفش کنه چی؟

بکهیون هنوز کلی آرزو داشت.

نمی خواست بمیره.

ولی بکهیون اشتباه می کرد.

به قلبش گوش نمی داد که می گفت لمساش و دوست داره.

اینکه اولین باره تو زندگیش کسی نوازشش می کنه.

پس چشماش و باز نمی کرد چون شاید اگه باز می کرد دیگه هیچوقت اینطوری نوازش نمی شد.

بکهیون تو فکر خودش غرق شده بود که حس کرد یک طرف تخت کامل پایین رفت و کسی کنارش دراز کشید.

نفساش و حس می کرد.

درست روبه روی صورتش بود.

نفساش نامنظم شد و ضربان قلبش بالا رفت.

نمی دونست از ترسه یا هیجان زیادی که بهش تزریق شده ولی همین ترس یا هیجان باعث شد تا با حس دستی که لای موهاش رفت یه دفعه چشماش و باز کنه و خیره شه به آدم روبه روش که با چشمای گنده و شوکه و شاید کمی ترسیده بهش نگاه می کرد.

بکهیون هم شوکه بود و متعجب.

این چشما خیلی آشنا بودن.

قبلا یه جا دیده بودشون.

شاید تو قاب عکس توی کتابخونه...

_________________________________________

امیدوارم این قسمت و دوست داشته باشید🧡🧡
مرسی که می خونیدش💙💙












Mat Hat ScarecrowWo Geschichten leben. Entdecke jetzt