•28•

277 87 25
                                    

چانیول سرش و رو پای بکهیون گذاشته بود و بکهیون آروم با موهای سیاه و کمی بلندش بازی می کرد.

گاهی بدون اینکه حواسش باشه دستاش جلو تر میرفتن و آهسته صورت پسر بزرگتر و تا نزدیک لباش نوازش می کردن و باز برمیگشتن لای موهاش.

چانیول با این لمسا خمار شده بود ولی حاضر نبود چشماش و ببنده و لحظه ای نگاهش و از موجود کوچولوی بالای سرش بگیره.

یادش نمی اومد هیچ وقت تو زندگیش انقدر حس آرامش کرده باشه.

فکر میکرد تا آخر عمرش محکوم به عذابه.

روزی که بکهیون وارد این خونه شده بود بازم در حد مرگ ترسیده بود.

ترسیده بود که باز شاهد عذاب و کشته شدن یکی دیگه باشه و نتونه کاری کنه.

تلاش کرده بود بترسونتش تا از اینجا بره ولی حالا در کمال خودخواهی از خدا ممنون بود که بکهیون نرفته.

اگه میرفت دیگه هیچ کدوم این لحظه ها براش بوجود نمی اومد.

اگه میرفت شاید آخرین راهش برای خوشبختی و خوشحالی و از دست میداد.

اگه بکهیون میرفت چانیول هیچ کدوم از این حس های عجیبی که داشت تو قلبش جوونه میزد و تجربه نمی کرد.

بکهیون بدون اینکه متوجه نگاه خیره چانیول باشه غرق تو دنیای خودش بود.

الان که بعد چند ساعت تصویر خوابی که دیده بود تو ذهنش کمرنگ شده بود تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده.

چانیول بازم بوسیده بودش و حس اون لبای حجیم روی لباش فوق العاده بود.

با فکر کردن به لمس کوتاه لباشون لب پایینش و تو دهنش کشید و نگاهش به لبای چانیول افتاد.

دستاش مدام‌ برای لمس لبای چانیول رو صورتش می خزیدن و نزدیک لبش می شدن ولی بی اونکه به خواستشون برسن باز عقب کشیده میدن و لای موهاش می رفتن.

چانیول با حس نگاه بکهیون که روی لباش قفل شده بود چیزی تو قلبش تکون خورد.

حدس اینکه بکهیون چی می خواد براش سخت نبود.

خودشم می خواست.

در حد مرگ می خواست که بکهیون و لمس کنه و بیشتر غرقش بشه.

سرش و از رو پای بکیهون برداشت صاف نشست.

بکهیون منتظر بود تا ببینه چانیول می خواد دقیقا چیکار کنه.

چانیول دست راستش و دور کمر بکهیون پیچید و با فشاری که به کمرش وارد کرد اون و رو پای خودش کشید و لبخندی رو به چشمای حیرت زده و لرزونش زد.

حالا بکهیون طوری تو بغلش نشسته بود که پاهاش دو طرف چانیول بود و قدش چند سانت از چانیول بلند تر شده بود و دستاش رو شونه های چانیول بودن.
چانیول پسر تو بغلش و جلوتر کشید و با حلقه کردن دستاش پشته کمر ظریفش بدناشون و کامل به هم چسبوند.

با این حرکت سر چانیول کامل زیر گلوی بکهیون قرار گرفت.

بکهیون هول شده بود.

بدنش کاملا چفت بدن چانیول شده بود و داشت باعث بالا رفتن حرارت بدنش میشد.

چانیول زیر گلوی بکهیون نفس میکشید.

دماغش و آهسته رو پوست بکهیون حرکت میداد و هر بار ریه هاش و پر عطر تن بکهیون می کرد.

لرزش بدن بکهیون که ناشی از هیجانش بود داشت دیوونش می کرد.

دست چپش و کمی شل کرد و با نوازش از روی مهره های کمره بکهیون رد کرد و لای موهاش فرو برد.

سر پسر کوچیکتر و کمی سمت عقب کشید اولین بوسه رو زیر گلوش زد.

بکهیون نفس عمیقی کشید تا خودش و کنترل کنه و ناله نکنه.

چانیول بوسه های خیسش و رو تمام گردن بکهیون میذاشت و حس می کرد ولعش نسبت به بکهیون داره بیشتر میشه.

+چ...چانیول

چانیول داشت کنترلش و برای آروم بودن از دست میداد.

-جونم

سرش و از گردن بکهیون بیرون آورد و به صورت معصومش نگاه کرد.

بکهیون چشماش و بسته بود و گونه هاش قرمز شده بودن.

لباش نیمه باز مونده بود و نفسای مقطع می کشید.

همینا برای دیوونه کردن چانیول کافی بود.

چانیول لباش و رو لبای بکهیون گذاشت.

لب و بالا و پایینشو با هم تو دهنش کشید و مک زد.

بکهیون بالاخره تو دهن چانیول ناله کرد.

دستاشو از روی شونه های چانیول برداشت و لای موهاش برد.

چانیول لب بکهیون آروم گاز میگرفت و مک میزد و بعد زبونش و روشون میکشید.

وقتی حس کرد بکهیون نفس کم آورده لباش و از روی لبای بکهیون برداشت و بوسه کوچیکی گوشه لبش گذاشت.

بکهیون دستاش و دور شونه های پهن چانیول پیچید و سرش و تو گردن چانیول فرو برد و گردنش و بوسید.

چانیول دستی به پشت سر بکهیون کشید و سرش و سمت گوش بکهیون برد.

-پسر کوچولوی قشنگ من.

بکهیون با شنیدن این جمله خجالت کشید.

چانیول و محکم تر بغل کرد و بیشتر تو آغوشش فرو رفت.

بعد از گذشت چند دقیقه ی آرامش بخش برای جفتشون چانیول از بکهیون جدا شد.

دستش و بالا برد چتریای بکهیون و کنار زد.

-فکر کنم دیگه باید برگردی اتاق خودت هوا کم کم روشن میشه. میترسم پدرم بیاد تو این اتاق...

_________________________________________

امیدوارم لذت ببرید💜

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now