•22•

290 98 6
                                    

آروم با آرنجش دستگیره در و فشار داد و با گذاشتن پاش لای در سعی کرد بازش کنه.

به سمت جسم بی حال روی تخت رفت و تشت پر آب و روی زمین کنار تخت گذاشت.

رنگ پریده چانیول و ناله های آرومش خبر از حال بدش میداد.

بکهیون لبه تخت نشست و آروم دستمال خیس توی تشت و برداشت و بعد از گرفتن آبش روی صورت و گردن داغ چانیول کشید.

قطره های خنک آب از روی صورت چانیول لیز می خوردن و لای موهای سیاهش گم میشدن.

این سومین باری بود که بک داشت سعی می کرد دمای بدن چانیول و با دستمال خیس پایین بیاره.

دمای بدنش پایین تر اومده بود ولی هنوزم تب داشت.

اون لحظه که بدن بی حس چان توی بغلش از حال رفته بود واقعا ترسیده بود.

ترسیده بود که نکنه تنها منبع امنیتش و از دست بده.

نمی دونست چرا از این پسری که چند بار بیشتر ندیده بود حس امنیت میگیره.

شاید چون حس می کرد به یه شناخت نسبی ازش رسیده.

شاید چون فکر می کرد مثل خودش تنهاست.

شاید چون حس می کرد هر اتفاقی اینجا براش
بیفته فقط چانیول میتونه نجاتش بده.

دستمال خیس و از روی صورت چانیول برداشت و با پشت انگشت اشارش قطره آبی و که از صورتش پایین میریخت و از پیشونیش تا زیر چونش دنبال کرد.

این پسر چقدر آسیب دیده به نظر میرسید.

چقدر تو خواب معصوم میشد.

بکهیون چشم از صورت چانیول گرفت و با انداختن دستمال توی تشت از جاش بلند شد.

آروم سمت پنجره اتاق رفت.

هوا تاریک شده بود.

اصلا حواسش به ساعت نبود.

هر لحظه ممکن بود آقای پارک برگرده.

نمی دونست باید راجب چانیول با آقای پارک حرف بزنه یا نه.

مگه میشه چانیول تمام مدت اینجا توی کلبه باشه و آقای پارک خبر نداشته باشه.

هر چیم باشه چانیول پسرشه.
حتما خیلی دوسش داره.
شاید واقعا خبر نداشته اون زندست و اینجاست البته که اینطوری خیلی عجیب میشد.

این قضیه مشکوک بود.

بکهیون غرق تو فکر بیرون و نگاه میکرد که با شنیدن صدای لاستیکای ماشین آقای پارک که کنار مزرعه پارک میشد به خودش اومد.

از کنار پنجره کنار کشید و به سمت در اتاق رفت.

نیم نگاهی به چانیول انداخت و در و بست و قفل کرد.

با گذاشتن کلید داخل جیبش به سمت پله ها و طبقه پایین رفت.

می خواست همه چیز و به آقای پارک بگه.

فکر کردن دیگه بست بود.

مطمئن بود آقای پارک از زنده بودن چانیول خوشحال میشه.

چانیول پسرش بود، از گوشت و خون خودش بود.

رسیدن بکهیون به طبقه پایین هم زمان شد با وارد شدن آقای پارک به کلبه.

-سلام، خسته نباشید.

بکهیون با لبخند روبه آقای پارک گفت.

آقای پارک لبخندی زد.

زیر لب تشکری کرد و پشت به بکهیون سمت یخچال رفت تا بطری آب از توش برداره.

+شام خوردی بکهیون؟

بکهیون سمت آقای پارک قدم برداشت.

برای گفتن حرفش مسمم بود.

-نه. راستش می خواستم بهتون راج...

آقای پارک با طولانی شدن مکث بکهیون بطری آب و از لباش فاصله داد و پایین آورد و رو کرد به بکهیونی که با چشمای گرد نگاهش می کرد.

+چیزی شده بکهیون؟

-ن...نه چ... یزی نیست.

+می خواستی چی بهم بگی؟

بکهیون با چشمای ترسیدش قدمی عقب گذاشت.

-می خواستم...می خواستم...بهتون... بگم شب بخیر
امشب...خستم و شامم نمی خورم.

و به سرعت چرخید و از پله ها بالا رفت...

_________________________________________

مرسی که داستانم و می خونید.🧡
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.🧡


Mat Hat ScarecrowTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang