•15•

266 96 11
                                    


سرش و چرخوند و چانیول و نگاه کرد.

همین الان چانیول بوسیده بودش.

ولی چرا هنوز فکر می کرد واقعی نیست.

چرا فکر می کرد همش خوابه.

می خواست یه بار دیگه حسش کنه.

می خواست مطمعن بشه واقعیه.

پس سرش و جلو برد و این بار اون بود که لباش و رو لبای چانیول گذاشت...

یه لمس سطحی بین لباشون.

چانیول انتظار این حرکت و از پسر مقابلش نداشت.

انگار بی پروا تر از خودشم وجود داشت.

بکهیون کمی فاصله گرفت و زل زد به چشمای چانیول.

الان چه غلطی کرده بود؟

خودشم نمی دونست.

راه های دیگه ایم برای حس کردن واقعی بودن آدم روبه روش بود ولی اون حتی راجب هیچ کدومشون فکرم نکرده بود.

بکهیون عقب کشید و آروم سرشو رو بالشت گذاشت.

بدون اینکه نگاهش و از چشمای بزرگ و سیاه چانیول برداره.

انگار یه جنگ نانوشته بین چشماشون شروع شده بود.

هیچ کدوم قسط نداشتن چشماشون و از هم بگیرن.

هنوزم واسه بکهیون باور اینکه چانیول الان کنارش رو تخته سخت بود.

الان مجهولای ذهنش بیشتر شده بود.

اگه چانیول زندس پس چرا همه فکر می کنن مرده؟

اگه چانیول تمام مدت اینجا تو این خونه بوده پس چرا تا حالا نفهمیده بوده؟

آقای پارک چی؟

اونم فکر می کنه چانیول مرده یا حقیقت و میدونه؟

چرا لباش اینقدر نرم بود؟

چرا چشماش عین سیاه چاله وجود بک و تو خودش می کشید؟

لعنت بک واسه تمام سوالای کوفتیش جواب می خواست.

مخصوصا واسه دوتای آخر...

جفتشون تو فکر بودن که از طبقه ی پایین صدای بهم کوبیده شدن در اومد.

آقای پارک برگشته بود.

مثل همیشه دیر وقت.

چانیول سرشو جلو برد و آروم رو بکهیون خم شد.

لباش دقیقا نزدیک گوشش بودن طوری که موقع حرف زدن با گوشش برخورد سطحی می کردن.

+از من به هیچ کس نگو. دنبال دردسر نباش بکهیون. اون راحتت نمی ذاره.

چانیول این و گفت و از روی تخت بلند شد.

سمت در رفت.

لحظه ی آخر نگاهی به بکهیون که روی تختش نیم خیز شده بود کرد و از اتاق خارج شد.

بکهیون بازم تنها شده بود.

بازم سوالاش بی جواب مونده بود.

یعنی بازم می تونست ببینتش؟

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now