•11•

290 89 19
                                    

آقای پارک عجیب شده بود.

خیلی عجیب...

یادمه وقتی اومدم حس می کردم چشمای غمگینی داره ولی الان حس می کردم جز یه پوزخند ترسناک رو صورتش هیچ حس دیگه ای نمی بینم.

آقای پارک خیلی جدی بهم گفت اجازه ندارم از مزرعه برم.

دیگه کاری ازم بر نمی اومد.

نمی خواستم تو روی آقای پارک وایسم و بهش بگم
نمی تونه برای من تصمیم بگیره.

پس فقط باید خفه می شدم و تا اومدن پدرم صبر می کردم.

شاید باید راجب چیزی که دیشب دیده بودم بهش می گفتم.

ولی نه.

امکان نداشت باور کنه.

اتفاقاتی که اینجا برام افتاده حتی واسه خودمم غیر قابل باوره...

بعد از حرف زدن با آقای پارک و فهمیدن اینکه راه فراری ندارم سر دردم بدترم شده بود.

حتی حال خوردن صبحانه هم نداشتم.

برگشتم اتاقم و کلافه رو تخت دراز کشیدم.

مغزم داشت می ترکید از بس که فکر کرده بودم و به نتیجه نرسیده بودم.

تو اون زمان سه تا مجهول بزرگ تو سرم بود.

پارک چانیول.

غریبه ای که تو اتاقم بود.

قاتل و جنازه ای که دیده بودم.

انقدر ذهنم درگیر بود که حتی متوجه زمان و مکان هم نبودم.

نزدیکای عصر بود که انقدر بی قرار تو جام غلت زدم و تکون خوردم که خوابم برد.

بهرحال خواب خیلی بهتر بود تا فکر کردن به چیزایی که هیچ جوابی براشون نداشتم...

_________________________________________

Author's Pov

هوا تاریک شده بود.

چند ساعتی بود که بکهیون بی خبر از همه جا روی تخت خوابش برده بود.

بی خبر از غریبه ای که روی تخت، کنارش نشسته بود و صورتش و وجب به وجب نگاه می کرد.

بی خبر از غریبه ای که چشم می چرخوند رو صورت زیبا و معصومش که تو خواب معصوم تر از همیشه هم می شد.

بی خبر از کسی که گاهی وسط این این نگاها چشمش قفل می شد رو لبای براق و نیمه بازش و شستش کشیده میشد رو گونه های نرم و سفیدش.

بی خبر از کسی که وسط این نگاها دستاش بی اختیار سر میخورد لای موهای سیاه و نرمش.

بی خبر از پارک چانیولی که الان مدت ها بود هرشب کارش همین بود.

اما این بی خبری فکری بود که چانیول می کرد....





Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now