•23•

246 87 27
                                    

بعد از اینکه با تمام سرعت از پله ها بالا دوید و به طبقه دوم رسید در اتاق خودش و باز کرد و خودش و پرت کرد تو اتاق.

دوباره همون لرز لعنتی سراغش اومده بود.

ترسیده بود.

هول کرده بود.

این امکان نداشت.

درسته که آقای پارک این اواخر از قالب یه پیرمرد مهربون درومده بود و یکم خشن تر به نظر میرسید.

درسته که بعد از فهمیدن جریان چانیول که اونطور تو اتاق دست بسته و با حال بد رها شده بود به اینکه کار آقای پارکه شک کرده بود ولی این دیگه واقعا زیادی بود.

وقتی آقای پارک چرخیده بود به پشت بکهیون به وضوح لباس خیس از خونش و دیده بود حتی میتونست قسم بخوره جای دست خونی هم پشت لباسش دیده ولی آخه این مسخره بازی ها چی بود که داشت اتفاق می اتفاق براش.

این یه فیلم ترسناک و معمایی چرت ابلهانه نبود زندگیه کوفتیش بود و واقعی بود.

همه چی تو هم گره خورده بود.

بکهیون حافظه تصویری خوبی داشت. و الان حس می کرد اون قاتلی که اون شب دیده بود بیش از حد شبیه به آقای پارک بوده.
خیلی واضح ندیده بود ولی بازم حس می کرد که شبیهن و همین ترس بیشتری به جونش می انداخت.

شاید این حس شباهت فقط یه احساس از روی ترس و کنجکاوی بود ولی هرچی که بود واقعا دیگه حس امنیت نمی کرد.

حتی گوشیشم آنتن نمی داد و ارتباط نداشتن با دنیای بیرون از اون مزرعه قضیه رو بدتر میکرد.

باید هر طور شده فرار می کرد.

بارها بهش فکر کرده بود که فرار کنه ولی حتی نمی دونست دقیقا کجاست.

اون فقط نشسته بود تو ماشین و بدون توجه به پدرش و ۷ ساعتی که تو راه بودن تمام طول مسیر چشماش و بسته و موزیکش و گوش داده بود.

از کسیم نمیتونست کمک بگیره.

اینجا همه مشکوک بودن سهون، آقای پارک، حتی شاید چانیول با اون اخطارای نصفه نیمش.

با یاداوری چانیول به خودش اومد.

اون بیچاره که داشت تو تب میسوخت رو تنها گذاشته بود.

باید میرفت سراغش.

آروم سمت در رفت.

با دست فشاری به در آورد و سمت بیرون هلش داد و با چرخوندن دستگیره آروم به سمت خودش کشیدش.

با این کار بدون ایجاد هیچ صدایی در رو باز کرد و
از اتاق بیرون رفت.

الان که به آقای پارک هم شک کرده بود باید محتاط تر عمل میکرد.

به سمت اتاق بغلی که چانیول توش بود رفت و آروم با همون شیوه درو باز کرد.

سمت چانیول قدم برداشت و نشست لبه تخت.

با فرو رفتن قسمتی از تخت چانیولی که تازه  بیدار و هوشیار شده بود چشماش و باز کرد.

بکهیون کمی سمت چان خم شد و با نگرانی اجزای صورتش و نگاه کرد.

-بهتری؟

چانیول سرشو کمی به نشونه آره تکون داد.

+ساعت چنده؟

بکهیون سوالی نگاهش کرد.

-تقریبا ۱۲ شب. چطور؟

چانیول چشماش گرد شد و سعی کرد رو تخت نیم خیز بشه.

همونطور که بلند میشد با ترس پرسید.

+پدرم برگشته.

-آ...ره

بکهیون ترسیده از رفتار چانیولی که داشت تند تند وسایلی مثل لیوان و تشت آب و دستمالای نمداری که بک طی این چند ساعت اینجا منتقل کرده بود و جمع می کرد
با لکنت گفت.

+باید از اینجا بری زود باش.

چانیول با استرس گفت و وسایل و دست بکهیون داد برو اتاقت اینارم با خودت ببر.

بکهیون گیج چرخید تا بره بیرون که دستش وسط راه گرفته شد.

+وایسا قبلش دوباره دستام و ببند همونطوری که قبلا بسته بود.

بکهیون فقط خیره نگاهش می کرد.

این دیگه چه مسخره بازی بود.

+زود باش می خوای جفتمون و به کشتن بدی.

بکهیون با این تلنگر به خودش اومد.

وسایل و زمین گذاشت و با رفتن به سمت چانیولی که دوباره همون شکلی رو تخت خوابیده بود رفت و بعد از برداشتن اون طنابای زمخت از روی زمین مشغول بستن دستای زخمی چانیول شد.

+زود باش لعنتی زود باش. رفتی بیرون درم پشتت قفل کن.

استرس چانیول داشت به اون هم نفوذ می کرد.

بعد از بستن دستاش سریع وسایل و برداشت و از اتاق چانیول زد بیردن.

به سمت اتاق خودش رفت و وسایل و روی زمین گذاشت.

دوباره دوید سمت اتاق چان تا سریع در اتاق و قفل کنه که صدای جیر جیر پله ها رو شنید.

آقای پارک داشت از پله ها بالا میومد.

با سرعت عجیبی درو قفل کرد و پرید تو اتاق خودش و در و پشتش بست.

همونجا پشت در منتظر موند.

صدای پایی که تو راهرو طبقه بالا پیچید و نشون از رسیدن آقای پارک به اونجا رو میداد.

صدا کم کم نزدیک اتاقش شد.

توفع داشت همونطور که نزدیکش میشد ازش دور هم بشه و سمت اتاق بغلی بره ولی صدا در نزدیک ترین حالت بهش متوقف شد.

درست پشت در اتاقش.

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now