•13•

280 98 40
                                    

چانیول زل زده بود به چشمای روبه روش.

اول که بکهیون چشماش و باز کرده بود چانیول شوکه شده بود و ترسیده بود.

قرار نبود به این زودی ها باهاش روبه رو بشه.

قرار نبود حالا حالاها خودش و به بکهیون نشون بده.

باید همین الان فرار می کرد و خودش و پنهان می کرد.

ولی انقدر مسخ چشمای فرد روبه روش شده بود که اصلا یادش نمیومد باید تو اون لحظه چی کار کنه.

تو این دو هفته انقدر به صورت بکهیون تو خواب زل زده بود که همه ی صورتش و حفظ بود ولی لعنت که چشماش همیشه بسته بود و چانیول تو این مدت از دیدنشون محروم شده بود.

چانیول تو خلسه فرو رفته بود که یه دفعه بکهیون با صدای آرومی که به زور شنیده می شد لب زد.

-ت...تو...تو...پارک چانیولی!
خدای من چطور ممکنه.
تو...مرده بودی!

بکهیون دستاش و بالا آورد و صورت چانیول لمس کرد.

دستاش و همه جای صورتش می کشید انگار با این کار واقعی بودن آدم روبه روش بهش ثابت میشد.

چانیول فقط بکهیون و نگاه می کرد.

هیچ عکس العملی نشون نمیداد.

اصلا نمی دونست باید چه عکس العملی به حرکات بکهیون و لمساش نشون بده.

بکهیون نمی تونست باور کنه.

مطمعن بود که همه می گفتن چانیول مرده.

چانیول تو مزرعه سوخته بود.

-امکان نداره.
تو...

چانیول چشم از چشمای متعجب بکهیون گرفت و به لبای براقش که آروم به هم بر خورد می کردن تا کلمات و ادا کنن و بگن که حضور اون و باور نمی کنن نگاه کرد.

"لباش..."
"لعنت به لباش..."

و لحظه ی بعد چانیول رو بکهیون خم شد و بوسه ی سریعی از لباش گرفت.

بکهیون خشکش زده بود و چشماش از این گردتر نمی شد.

قلبش تند میزد.

دستش و رو لباش کشید.

سرش و چرخوند و زل زد به سقف اتاق.

+من واقعیم.

چانیول دم گوش بکهیون زمزمه کرد.

نفس گرمش که به گوش و گردن بکهیون خورد باعث شد مورمورش بشه.

سرش و چرخوند و چانیول و نگاه کرد.

همین الان چانیول بوسیده بودش.

ولی چرا هنوز فکر می کرد واقعی نیست.

چرا فکر می کرد همش خوابه.

می خواست یه بار دیگه حسش کنه.

می خواست مطمعن بشه واقعیه.

پس سرش و جلو برد و این بار اون بود که لباش و رو لبای چانیول گذاشت...


Mat Hat ScarecrowHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin