•2•

430 104 32
                                    


نور که به صورتم خورد کم کم لای چشمامو باز کردم.
از تخت پایین اومدم و به سمت حموم رفتم.
بعد از دوش گرفتن از پله ها پایین رفتم تا به آقای پارک صبح بخیر بگم و یه چیزی بخورم.
آقای پارک که مشغول چیدن میز بود با صدای پام به عقب بر گشت.
+صبح بخیر بکهیون
راحت خوابیدی؟

-بله مچکرم

+خوبه، بیا بشین صبحونت و بخور

به سمت صندلی رفتم و نشستم که آقای پارک باز سر صحبت و باز کرد.

+اتاقت و دوست داری؟ توش راحتی؟

-بله عالیه فقط.....
قصد فوضولی ندارم ولی تو کتاب خونه عکس یه پسر و دیدم...
اونجا اتاق اونه؟ از اینکه من از اتاقش استفاده می کنم ناراحت نمیشه؟

یه لحظه حس کردم غم تو چشمای آقای پارک بیشتر شد...

+اونجا اتاق چانیول پسرم بود. عاشق نجاری بود خودم بهش یاد داده بودم. حتی مترسک توی مزرعه ام کار اونه.

آقای پارک مکثی کرد و ادامه داد...
+چانیول ۵ ساله پیش تو آتیش سوزی سوخت و مرد. تقریبا هم سن و ساله خودت بود.
از اون موقع دیگه کسی از اون اتاق استفاده نکرد.
بهرحال دیگه هرگز چانیولی هم وجور نداره که از بودن کسی تو اتاقش ناراحت شه پس راحت باش.

آقای پارک این و گفت و از سر میز بلند شد. کلاهش و از روی میز برداشت و رفت سمت در خونه.

+من امشب تا دیروقت کار دارم بکهیون
غذا هر چی خواستی برای خودت درست کن
اگرم خواستی می تونی یه سر به مزرعه بزنی اینجوری حوصلتم سر نمیره.

آقای پارک این و گفت و بیرون رفت
من موندم و شوک بزرگ سوختن پسر آقای پارک.
تو آتیش سوزی مرده؟ وحشتناکه.
حتما کلی زجر کشیده.
اون صورت حیف بود برای سوختن.

از سر میز بلند شدم
دیگه اشتها نداشتم
شروع کردم به جمع کردن میز

کارم که تموم شد یکی از کتابای کتابخونه اتاقم و بر داشتم و از خونه رفتم بیرون...

به سمت پشت خونه میرفتم که یه دفعه مترسک کلاه حصیری رو دیدم ولی این که دیشب جلوی خونه بود چطور ممکنه الان اینجا باشه...
حتما زده به سرم.

خواستم از کنارش رد شم که لباسم گیر کرد به مترسک
لباسم و کشیدم تا شاید جدا شه ولی فایده نداشت
لعنتی زیر لب گفتم و برگشتم با دست لباسم جدا کنم که یه تیکه کاغذ روی کلاهش دیدم
کاغذ تا شده بود
برش داشتم و بازش کردم

"از اتاق من فاصله بگیر بیون بکهیون وگرنه هر بلایی سرت بیاد خودت باعثشی"

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now