•1•

1K 120 13
                                    


چشمام و باز کردم و به منظره بیرون ماشین نگاه کردم.

همه جا به طرز دیوانه واری سر تا سر سبز بود.

درختای بلند و قدیمی قطور تو هر گوشه و کنار دیده میشدن.

خونه های چوبی با فاصله از هم توی زمین خودشون قرار گرفته بودن.

هوا حس زندگی میداد و ریه هام پر شده بود از بوی چمن.

محو اطرافم شده بودم حس میکردم این منظره داره روحم و غرق می کنه تو خودش که ماشین بالاخره جلوی یکی از مزرعه ها توقف کرد.

-خیلی خب بکهیون از اینجا بودنت لذت ببر و خوش بگذرون.
آقای پارک و اذیت نکن و مودب باش.
مراقب خودت باش پسرم.
وقتی از ژاپن برگشتم خودم میام می برمت خونه...

به پدرم نگاه کردم.

چطور وقتی مسافرتش و به من ترجیح میداد و من و آورده بود نا کجا آباد توقع داشت حالم خوب باشه.

من حتی نمی دونستم اینجا دقیقا کجای کشوره.

خداحافظیه بی حوصله ای کردم و از ماشین پیاده شدم.

چمدون به دست به سمت کلبه توی مزرعه راه افتادم.
واقعا مزرعه قشنگی بود.

تا حالا مزرعه گندم و از نزدیک ندیده بودم.

گیج به اطراف نگاه می کردم که سرم محکم به چیزی بر خورد کرد و افتادم و دادم رفت هوا.

-آخخخ....
این دیگه چه کوفتی بود....
آخ سرم....

همینجوری که دستم رو سرم گذاشته بودم بالا رو نگاه کردم...

-یه مترسک کلاه حصیری....
این دیگه از کجا پیداش شد...

بلند شدم و بدون توجه به مترسک مزاحم به راهم ادامه دادم.

به کلبه رسیدم و در زدم....

چند ثانیه بعد در توسط پیرمردی که احتمال می دادم آقای پارک باشه باز شد.

پیر مردی با موهای کوتاه و یکدست سفید و گوشای بزرگ و لبخند ....

با اینکه بهم لبخند میزد ولی یه چیزی تو چشماش اذیتم می کرد.

نگاهش حس خوبی بهم نمیداد.

به احترامش کمی خم شدم و سلام کردم.

-سلام...شما باید آقای پارک باشین.

+سلام پسرم تو هم باید بکهیون باشی.

خوش اومدی بیا تو به موقع رسیدی درست وقت ناهار...

وارد خونه شدم و نگاهی به اطراف کردم.

خونه ی قشنگی بود سقف و دیوارا تماما از چوب بود.
حتی وسایل خونه هم چوبی بود.

-خونه ی قشنگی دارین آقای پارک

+ممنون پسرم
البته الان دیگه خیلی قدیمی و پوسیده شدن...
بیا تا اتاقت و نشونت بدم.

از پله ها بالا رفتیم و وارد راه رو شدیم.

آقای پارک در اول و باز کرد و من و فرستاد تو اتاق.

اتاق بزرگی بود.

یه دیوارش سر تا سر پنجره بود که با پرده ی قرمزی پوشونده شده بود

دیوار دیگش سر تا سر کتابخونه بود و بعضی طبقاتش به جای کتاب پر بود از قاب عکس های خاک گرفته.

تخت تک نفره کناره پنجره بود و راحت به نظر میرسید.

طرف دیگه ی اتاق یه میز کوچیک مطالعه بود و کنارش یه کمد لباس و اتاق با فرش رنگ و رو رفته وسطش تکمیل شده بود....

آقای پارک به سمت در حرکت کرد و قبل اینکه بیرون بره چرخید سمت من

+در روبه رو اتاقت حموم و دستشوییه
اتاق من طبقه ی پایینه
اینجا راحت باش فکر کن خونه ی خودته
تا تو یه خستگی رفع کنی من میز غذا رو میچینم....

و از اتاق بیرون رفت.

چمدونم و کنار کمد گذاشتم و پرده اتاق و کشیدم.
نور کامل اتاق و روشن کرد.

منظره ی پشت پنجره بی نظیر بود.

اتاق کامل رو به مزرعه آقای پارک بود.

بیرون پنجره رو نگاه می کردم که چشمم به مترسک کلاه حصیری افتاد درست جلوی پنجره اتاقم بود بین گندما...

چوب بلندی داشت و کت آبی کهنه ای تنش بود.
کلش از کدو بود که روش کلاه حصیری پاره ای گذاشته بودن.

حس می کردم قبلا انقدر نزدیک خونه نبود.

شایدم بود آخه مترسک که نمی تونه تکون بخوره.

حتما اثرات خستگیه.

بعد غذا باید حتما یه چرتی بزنم.

بعد از شستن دستام به طبقه ی پایین رفتم و غذام و خوردم و بعد یکم خوابیدم.

وقتی بیدار شدم شروع کردم به باز کردن چمدونم...

لباسام و که توی کمد چیدم دیگه کاری نداشتم که انجام بدم هوام تاریک شده بود و نمیشد بیرون رفت.

گوشیم و دراوردم تا سرم و گرم کنم ولی آنتن نمی داد.

-لعنتی

بی حوصله روی تخت نشستم و بی هدف با چشمام اتاق و متر کردم نمی دونستم‌باید چیکار کنم.

بالاخره بلند شدم و سمت کتاب خونه رفتم.

شاید بهتر بود مدتی که اینجام کتاب بخونم.

چشمم افتاد به قاب عکس های تو طبقاتش...

همه عکس ها پسری حدودا ۱۸ ساله و قد بلند و نشون میداد با گوشای بزرگ و چشمای زیبا ولی غمگین.

گوشاش من و یاد آقای پارک می انداخت.

به صورتش خیره شدم...

-چه چهره ی جذابی داره

به نوشته ی حک شده پایین قاب عکس چوبی نگاه کردم "چانیول"

-باید اسم پسر توی عکس باشه

اینجا حتما اتاق اونه باید راجبش از آقای پارک بپرسم.

Mat Hat ScarecrowDove le storie prendono vita. Scoprilo ora