•3•

371 95 27
                                    

کاغذ و پرت کردم زمین و با عجله دوییدم سمت خونه.

ترسیده بودم.

در خونه رو باز کردم و خودم و پرت کردم توش.

سریع چرخیدم و در قفل کردم.

تو خونه بودم ولی حتی جرئت نداشتم برم طبقه بالا تو اتاقم.

"اینجا چه خبره یعنی اون مترسک تسخیر شدس؟
نکنه روح پسره آقای پارک رفته توش.
حتما عصبانیه که من رفتم تو اتاقش"

کلافه دستی به سرم کشیدم.

"بس کن بکهیون زده به سرت مگه فیلم ترسناکه لعنتی. چرا فکرای چرت می کنی.
ولی پس کاغذه از کجا اومده بود.
دارم دیوونه میشم.
لعنت پس آقای پارک کی میاد.
من چطور تا شب تنها صبر کنم.
اصلا وقتی اومد چی بهش بگم.
حتما فکر می کنه دیونم"

خودم و پرت کردم رو مبل و پاهام و جمع کردم تو شکمم.

زل زده بودم به ساعت حتی یه میلیمترم نمی تونستم تکون بخورم.

قفل شده بودم.

انقدر تو اون حالت موندم که نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدایی که از طبقه بالا اومد بیدار شدم.

شب شده بود خونه غرق تاریکی بود.

از جام بلند شدم و با خیال اینکه آقای پارک برگشته از پله ها بالا رفتم تا پیداش کنم.

آهسته صداش کردم.
-آقای پارک؟
-آقای پارک اونجایید؟

هرچی صدا می کردم کسی جواب نمیداد.

همینطوری که تو راهرو می چرخیدم صدای پا شنیدم و بعد صدای افتادن چیزی.

صدا از اتاقم بود.

آروم رفتم سمت اتاق ولی جرئت نداشتم در و باز کنم.

اصلا جرعت نداشتم تو اون تاریکی تکون بخورم.

حس می کردم با هر تکون همه ی موجودات ترسناک دنیا حرکتم و حس می کنن و میان سراغم.

داشتم قبض روح میشدم که از پایین صدای کوبیدن در اومد.

یکی داشت محکم به در مشت میزد.

نمی دونستم باید چی کار کنم.

اصلا نمی دونستم چجوری باید راه برم و خودم و به در پایین برسونم.

با خودم درگیر بودم که صدای آقای پارک و شنیدم که از پایین صدام میزد...

با این صدا انگار قفلم باز شده باشه از پله ها پایین دویدم.

به پایین پله ها رسیدم دیدم آقای پارک داره با تعجب و یه اخم کم رنگ نگاهم می کنه.

+حالت خوبه بکهیون؟
چرا می دوییدی؟
رنگت چرا پریده پسرم، چیزی شده؟
درو چرا باز نمی کردی؟

قلبم انقدر تند می زد که حتی نمی تونستم رو حرفای آقای پارک تمرکز کنم.

رفتم سمت مبل و روش نشستم.

توان نداشتم سرپا وایسم.

تا حالا تو کل زندگیم انقدر نترسیده بودم.

-آقای پارک راستش یکم از تنهایی می ترسم و خب حس می کنم یکی بالا تو اتاقمه.
یعنی از تو اتاقم صدا شنیدم.

سرم و برگردوندم و به آقای پارک نگاه کردم.

حس کردم با حرفی که زدم آقای پارک یه لحظه شکه شد ولی فقط یه لحظه بود.

آقای پارک اخماشو بیشتر تو هم کشید.

+بکهیون تو این خونه فقط من و تو زندگی می کنیم. کس دیگه ای اینجا نیست. مطمعنم اینا همش توهمات تو بوده. حتما چون ترسیدی خیالاتی شدی.

-ولی من خودم واضح شنیدم.
مطمعنم یکی تو اتاقم بود.

+باشه بیا بریم تو اتاقت.
اگه اون موقع کسی اونجا بوده باید هنوزم همونجا باشه.

آقای پارک پشتش و به من کرد و شروع کرد به بالا رفتن از پله ها و منم پشت سرش آهسته راه می رفتم.

جلوی اتاق که رسیدیم آقای پارک در و باز کرد.

اتاق تاریک بود.

آقای پارک چراغ و روشن کرد و رفت تو اتاق.

هیچکس تو اتاق نبود.

آقای پارک درست میگفت.

حتما همش توهمات من بوده.

+ دیدی بکهیون بهت که گفتم بیخودی ترسیدی
هیچکس اینجا نیست
بیا بریم پایین غذا بخوریم امروز و فراموش کن
اگه انقدر از تنها بودن تو خونه میترسی بهتره بری تو مزرعه وقتت و بگذرونی

آقای پارک این و گفت و از اتاق بیرون رفت و من با ترس هام تنها موندم.

"تو مزرعه برم؟ الان دیگه اگه اتفاقی که تو مزرعه برام افتاد و تعریف کنم حتما فکر می کنه دیوونم"

هنوزم شک داشتم که همش توهم بوده یا واقعیت.

نگاه کلی به اتاق کردم. همه چیز سر جاش بود.

آهی کشیدم و از اتاق خارج شدم و سمت طبقه ی پایین رفتم.

ناهار نخورده بودم و به شدت گشنم بود الان فقط دلم یه غذای گرم می خواست.

به اتفاقات امروز بعدا فکر می کردم.

بعدا....
_________________________________________

مرسی که داستانم و دنبال می کنید💜
اگه دوست داشتید نظرتون و راجبش بگید💙
کلی مرسیییییی💛🥰

Mat Hat ScarecrowWhere stories live. Discover now