📍 چهل : اعتراف 📍

1.2K 473 111
                                    

بوی خوش غذا همه جای آپارتمانش پیچیده بود. بویی که اشتهاش رو کاملا باز کرده بود. پسر قدبلندش توی آشپزخونه مشغول پختن شام امشبشون بود. چانیول دوباره برگشته بود. چانیول دوباره پیشش بود و بکهیون بخاطر این مسئله خیلی خوشحال بود. این رو جلوی چانیول اعتراف نکرده بود اما به نظرش حضور این پسر عطر جونگسو هیونگ رو به همراه داشت. زمانی که چانیول بچه بود، خیال می‌کرد که این عطر بخاطر اینه که چانیول توی منزل جونگسو هیونگ زندگی می‌کنه و به طبع هم باید همون بو رو بده اما بعد از سال‌ها که دوباره پیداش کرد و توی آغوشش گرفت متوجه شد که اشتباه می‌کرده. پسر جوان ذاتاً بوی پدرش رو می‌داد و این خیلی دوست‌داشتنی بود. عطری که درسته باعث دلتنگی مرد جوان می‌شد اما به همراه خودش دلگرمی هم داشت. دلگرمی اینکه هنوز هم نشانه‌هایی از بهترین مردی که توی زندگیش وجود داشت کنارش هستن و رهاش نکردن.

کمی روی مبلی که نشسته بود جا به جا شد. اینطوری توی زاویه‌ی راحت‌تری به تماشا کردن پسر جوان ادامه داد. طبق عادت نوک انگشت اشاره‌اش رو گاز آرومی زد و حفره‌ی چشم‌هاش بخاطر لبخندی که زده بود شکل خطی به خودش گرفت. حتی عادت‌های فیزیکی چانیول موقع آشپزی کردن هم شباهت‌هایی به هیونگش داشت.

(( پاهای کوتاه بکهیون کوچولو وقتی که روی صندلی می‌نشست، نمیتونستن به زمین برسن برای همین به راحتی اون‌ها رو تکون تکون می‌داد.

دست‌های بزرگ و قوی هیونگش مشغول ورز دادن خمیر نون بودن. اون علاقه‌ی زیادی به خوردن نون‌هایی که مغزشون با لوبیای قرمز پر شده بود، داشت. هیونگش هم بخاطر موفقیتش توی امتحانات این ترم، به عنوان جایزه، میخواست کلی از همون نون‌های خوشمزه بپزه. بکهیون هیجان زده بود و با لذت به کار‌های هیونگش نگاه می‌کرد. اون حتی نشستن کنار هیونگش وقتی هیچ حرفی با هم نمی‌زدن هم دوست داشت. هیونگش تنها کسی بود که توی کل دنیا براش مونده بود.

_بعضی وقت‌ها یادم میره یکی دیگه هم با من توی این خونه هست.

مرد جوان با لبخند رو به بکهیونی که با چشم‌های بامزه و مشکیش با تعجب بهش خیره شده بود، گفت.

با دست آردیش نوک بینی پسر کوچولو رو کثیف کرد. بخاطر حرکت نرم و سریع جونگسو بکهیون قلقلکش گرفته بود و بالاخره صدای خنده‌ی نخودیش توی آشپزخونه پیچید.

حالت خندیدنش درست شبیه خواهرش بود. بکهی یادگار خاص و عجیبی از خودش برای اون به جا گذاشته بود. از اولین لحظه‌ای که برادر کوچولوی عشقش رو دیده بود، توی قلبش جای ویژه‌ای براش کنار گذاشته بود. پسری که هم حضور داشت و هم حضور نداشت. وقت‌هایی که ساکت بود و حس می‎‌کرد که تنهاست و کسی کنارش نیست، فقط کافی بود تا سرش رو بلند کنه تا مردمک‌های گرد و بامزه‌اش که با مهربونی بهش خیره شده بودن رو پیدا کنه. وقت‌هایی هم که شیطنت می‌کرد صدای خنده‌های اعتیاد آورش محیط اطرافش رو پر از زندگی می‌کرد. درست مثل خواهرش بود. اگر بکهیون نبود هرگز نمیتونست رنج از دست دادن بکهی عزیزش رو تحمل کنه. این بچه شده بود تمام انگیزه‌ای که برای ادامه زندگی داشت. ورژن پسرونه و کوچولویی از دختری که عاشقانه می‌پرستیدش.

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now