📍 نُه : عُمراً 📍

2K 661 78
                                    

_ سلام شینگ . رسیدم شرکت دارم میام بالا ‌. فعلا .

بعد اون روز و بعد اون بوسه این اولین باری بود که می دیدش . دلش برای ییشینگ تنگ شده بود و خجالت می کشید . رفته بود خونه ی ییشینگ اینا تا براش کیم چی های مورد علاقه اشو بیاره . ییشینگ هم وقتی متوجه شده بود ، ازش خواست تا براش مدارک لازمو که یادش رفته بود ، ببره .

به پشت در اتاق رسید . نفس عمیقی کشید . کلی اضطراب داشت اما تمام تلاششو می کرد تا خوب بنظر بیاد ‌. باید خوب بنظر می رسید . فکر های مختلف و دخترونه ای توی سرش رژه میرفتن و هیج کدوم نظم درست درمونی نداشتن .

" یعنی الان منو ببینه چیکار میکنه ؟
بهم سلام معمولی میده ؟
یا اون لبخند کمرنگو بی حالشو که خیلی مردونه اش میکنه بهم میزنه ؟
ممکنه بینمون یسری چیزا عوض شده باشه ؟
مثلا این سری منو دید یه لبخند گرمتری بزنه ؟
یا اگه یهویی ببوستم چیکار کنم ؟
اصلا ولش کن هر چی شد شد ..."

شاید همه ی این افکار سه ثانیه طول نکشیدن و بعد عزمشو جزم کرد و بعد از در زدن ، بازش کرد .
ییشینگ با لبخند کمرنگ و خجالتی که مشهود بود به سمتش اومد و بعد از سلام پوشه های توی دستش رو ازش گرفت .

_ س .. سلام

جی هیو تازه یادش افتاده بود سلام بده .

_ ببخشید تا اینجا کشوندمت ‌.

_ خ .. خواهش میکنم . ک ... کاری نکردم .

لپ های سرخ جیهیو از پشت آرایش کم رنگش برای ییشینگ مشخص بود . خودش هم دست کمی از جیهیو نداشت ‌‌. دلش میخواست حرفی بزنه تا این فضا رو از بینشون دور کنه ‌.

پوشه رو روی میز کناری گذاشت و دست های لرزون و گرمشو روی شونه های جیهیو .

جیهیو با چشم های درشتش به چشم های ییشینگ خیره شد . انگار ازش دلیل میخواست .

ییشینگ صورتش رو آروم مقابل صورت جی هیو قرار داد و با چشم های شرمنده اش به چشم های معصوم اون دختر خیره شد .

_ ببخشید ... جی هیو بابت اون روز متاسفم ... من حق نداشتم همینطوری یهویی بیام ... بیام و ببوسمت

📌✂️📏

جونمیون در به در دنبال مجوزی که برای تحویل پارچه ها گرفته بود میگشت . بدون اون مجوز سفرش به چین کاملا بی معنی می شد . تقریبا همه جای شرکت رو زیر و رو کرده بود و فقط یه اتاق لعنتی مونده بود .

اتاق ییشینگ ... شاید آخرین جایی بود که دلش میخواست سر بزنه . اما همزمان از احساس ضعفی که میکرد متنفر بود . متنفر بود از حقارت . حقارت اون رو یاد شبی مینداخت که به پای ییشینگ افتاده بود تا ولش نکنه اما صبح فرداش رها شده بود ... پس خودش رو جمع و جور کرد و با قدم های محکم به سمت اون اتاق لعنتی رفت .

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now