📍 هفده : عذاب وجدان 📍

2.1K 638 104
                                    

ییشینگ و پدربزرگش برای ناهار به خونه ی نامزدش دعوت شده بودند! دلش نمیخواست با جیهیو رو به رو بشه. علاقه ی خاصی به جیهیو نداشت. فقط به عنوان یه دختر دوست داشتنی توی ذهنش بود. جیهیو میتونست موقعیت های فوق العاده تری رو توی زندگیش تجربه کنه. ییشینگ باید یه کاری برای جفتشون میکرد.

وقتی جونمیون از عذاب وجدان نسبت به چانیول حرف میزد به نظرش داشت مزخرف ترین بهونه ی دنیا رو می شنید اما الان خودش بطرز ناباورانه ای روی مبل کنار جیهیو نشسته بود و همون حس رو داشت! عذاب وجدان!

جیهیو کنارش نشسته بود و براش میوه هایی که خودش پوست کرده بود، توی پیش دستی می چید ... حال بدی داشت. واقعا اسم کارش خیانت بود؟
اونا که بجز یک مراسم فرمالیته چیز بیشتری بینشون نبود، بود؟

_ ییشینگ؟
سرش رو به سمت جیهیو برگردوند.
_ بله؟
جیهیو در حالیکه پیش دستی رو روی زانوی ییشینگ میگذاشت بهش نزدیک تر شد.

_ میشه با هم بریم مراسم تولد سونمی؟ یکی از دوستای قدیمیمه که تقریبا نرفتن به تولدش غیر ممکنه. داستانی میشه برای خودش. میای دوتایی بریم؟

ییشینگ کمی معذب و آهسته گفت:
_ حضور من لازمه؟ نمیشه خودت بری؟

جیهیو به سادگی گفت:
_ میدونی جوشون یطوریه تنهایی نرم بهتره. مهمونای عجیب غریب زیاد دارن. و خب دلم میخوام تو رو هم به بقیه نشون بدم؟

ییشینگ سعی کرد دنبال جوابی بگرده تا جیهیو رو ناراحت نکنه:
_ باشه میام ولی قول نمیدم. اون روزی که میری سه ساعت قبلش باهام تماس بگیر، بهت خبر میدم. باشه؟

جیهیو لبخند عریضی زد.
_ باشه. مرسی اوپا.

لبخند های پاک و ساده ای که میزد، حال ییشینگ رو خراب تر می کرد.

_ فکرشو نمیکردم دخترایی با طبقه ی اجتماعی تو انقدر تو خورد کردن میوه مهارت داشته باشن؟

ییشینگ میخواست با حرف زدن از شر افکارش راحت بشه.

_ آره. پدرمم بخاطر این موضوع همیشه مسخره ام میکنه.

و لبخند ریزی زد و در حالی که با حلقه ی توی دستش بازی‌ می کرد ادامه داد:

_ من دلم میخواست با همسرم توی خونه ی معمولی زندگی کنم. اون هر روز صبح بره سرکار و قبلش صبحونه رو با هم خورده باشیم. ناهار براش غذای مورد علاقه شو بپزم و بعضی وقتا که توی شرکته سورپرایزش کنم. شب هم شامی رو درست کنم که مطمئنم اون خیلی دوستش داره شینگ. دوست دارم وقتی براش چای سبز آماده کردم بشینیم و از رویاهاش برام بگه. منم تشویقش کنم و بگم حتما بهشون میرسه. و اگه کاری از دستم بر میاد براش انجام بدم.

احساس کرد زیاد حرفای احمقانه ای زده برای همین گونه هاش سرخ شد و جلوی صورتشو گرفت:

_ اوو ببخشید زیادی چرت و پرت گفتم. الان تو هم مثل پدرم فهمیدی چقدر دمده ام.

Sew Me LoveOn viuen les histories. Descobreix ara