📍بیست و هشت : گذشته 📍

1.5K 529 136
                                    

جونگسو با سر درد شدیدی چشمهاش رو باز کرد. هوا تاریک بود. برای همین کمی گیج شد و وقتی نگاهش به ساعت کهنه و کوچیک کنار تختش افتاد وحشت کرد و سریع از جاش بلند شد. ساعت ۸ شب بود. تا جایی که یادش میومد ساعت پنج صبح بود که به اتاق مشترکش با بکهیون برگشته بود. یعنی انقدر خوابیده بود؟

نگاهش به سمت تخت‌خواب بکهیون رفت و وقتی اون رو هم غرق خواب دید بیشتر تعجب کرد. دستی به موهاش کشید و کمی با خودش فکر کرد.

دیشب بالاخره وارد مرحله‌ی خیلی جدی‌تری از رابطه با بکهی شده بود. دیشب بکهی بهش اجازه داده بود تا آخرش پیش برن. بودن کنار بکهی و زندگی کردن با اون و بکهیون براش مثل بهشت میموند. دیگه آرزوی جدیدی حتی به ذهنش نمی‌رسید. فقط دلش میخواست هر چه سریعتر با بکهی ازدواج بکنه و سه تایی با هم توی خونه‌ای که برای خریدش کلی پول پس انداز کرده بود، زندگی بکنن.

کلید زاپاس رو از آویز برداشت تا به اتاق بکهی سری بزنه. اونها موقتا توی یه پانسیون ساکن بودن و دو تا اتاق کنار هم گرفته بودن. بکهیون و جونگسو با هم توی یه اتاق و بکهی هم توی اتاق دیگه. بکهیون خیلی به جونگسو وابسته بود و این براش خیلی شیرین بود. شاید فاصله‌ی سنیش با بکهیون به اندازه‌ای نبود که بخواد مثل پسرش بهش نگاه کنه، اما بجای برادر کوچکترش که میتونست... بکهیون براش مثل یک برادر کوچکتر و حتی عزیزتر بود. اون خیلی شبیه بکهی بود. با لبخند یکبار دیگه به بکهیون نگاه کرد و از اتاق خارج شد.

کلید رو وارد قفل کرد. بعد از دیشب این اولین رو به رویی با بکهی بود و بخاطر همین قلبش تندتر میزد. شاید مسخره بود اما حتی کمی خجالت هم می‌کشید. پسری که از دیشب احساس مرد بودن بهش دست داده بود رو توی اون لحظه بخاطر هیجان گم کرده بود. البته تقصیری نداشت. اون فقط بیست سالش بود.

آروم در رو باز کرد. اتاق تاریک و سرد به نظر می‌رسید. حس بدی گرفت. لامپ اتاق رو روشن کرد. همه چیز خیلی مرتب بود. احساس سرما می‌کرد اما علتش رو نمیدونست. بکهی کجا بود؟ به وسط اتاق که رسید تونست پاکت نامه‌ای که روی تخت بود رو ببینه. مردد پاکت رو برداشت و کاغذی که توش بود رو باز کرد. دست خط بکهی بود.

((سلام پارک جونگسو... احتمالا وقتی این‌نامه رو میخونی دیگه نمی‌تونیم هم دیگه رو ببینیم. من رو برای اینکه تنهایی تصمیم گرفتم ببخش. لطفا بعد از من مواظب بکهیون باش. نمیدونم باور می‌کنی یا نه اما دیشب بهترین احساسات دنیا رو به من هدیه دادی. تو بهترین اتفاق توی زندگی سخت من بودی... و هستی! اما من دیگه نمیتونستم ادامه بدم. نمیتونم اجازه بدم امثال جین عوضی به زندگی کردن ادامه بدن. نمیتونم راحت زندگی کنم. دیگه نفس کشیدن برام آسون نیست. مدتی میشه که حس می‌کنم توی سیاهچال زندانی شدم و دیشب توی آغوشت تونستم آروم بگیرم، حتی وسوسه شدم که همه چیز رو فراموش کنم و دستت رو بگیرم و با هم از همه چیز فرار کنیم اما من اینطوری بزرگ نشدم. اینطوری فرار کردن توی باورهای من جایی نداره. اگه من الان آتیش رو خاموش نکنم آدم‌های زیادی همراه من آتیش میگیرن. من انتقام خودم، تو و عشقمون رو باید میگرفتم تا به آرامش واقعی برسم. لطفا بعد از من بکهیون رو محکم توی آغوشت بگیر و بهش بگو چقدر دوستش داشتم... کاش بفهمی چقدر دوستت دارم پارک جونگسو. بیون بکهی ))

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now