📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍

788 269 53
                                    

*مینی‌شال: مینی اسپشال*

((_سامچون باید پاشی. پاشو پاشو پاشو!

پسر نوجوون کمی توی جاش تکون خورد ولی اصلا نمی‌تونست چشم‌هاشو باز کنه.

_باشه، باشه چانیولی. بذار سامچون فقط یکم دیگه بخوابه.

پسربچه با تخسی روی بدن پسر نوجوون خیمه زد و گفت:
_نه‌. همه‌ش همینو میگی. پاشو. گفتی اِملوژ(امروز) منو می‌بَلی شوکوپه‌هالو(شکوفه‌هارو) ببینیم و بَلام(برام) بَشتَنی(بستنی) می‌خَلی(می‌خری).

بکهیون به لحن بامزه‌ی کوچولوش خندید و بالاخره کمی پلک‌هاش رو از هم فاصله داد.
_باشه آقای چانیول. باشه.
_هولااا(هورا).
پرید و از گونه‌ی سامچونش یه بوس تفی گرفت.

بکهیون بخاطر برخورد صورت نرم پسر با صورتش قلقلکش گرفته بود، پس خندید.
به‌سختی از رخت خواب گرم‌ونرمش دل کَند و حاضر شد تا با چانیول به جشنواره‌ی بهاری برن. این‌موقع از سال، اون‌جا پر از شکوفه‌های زیبا و خوراکی‌های خوشمزه می‌شد. البته که بکهیون فقط برای این نمی‌رفت.

یونگ، هم‌کلاسی مدرسه‌اش ازش خواسته بود تا باهم برای دیدن جشنواره برن و بکهیون برای این‌که از اون دختر خیلی خجالت می‌کشید، تصمیم گرفته بود با چانیول بره. یونگ یکی از زیبا‌ترین دختر‌های کلاس بود که توی یه خانواده‌ی مرفه بزرگ شده بود. همه‌ی هم‌کلاسی‌ها دوست‌داشتن تا بتونن بهش نزدیک‌تر بشن و بکهیون هرگز فکرش رو نمی‌کرد که خود یونگ بهش پیشنهاد بیرون رفتن بده. هیچ ایده‌ای نداشت. شاید یونگ ازش خواسته‌ای داشت ولی اون چی می‌تونست باشه؟ نمی‌دونست و همین باعث می‌شد لرزش بگیره. استرس داشت.

دست کوچولو و گرم چانیول، گرمابخش دست‌ سرد و لاغرش شده بود. بالاخره به مقصد رسیدن. توی مسیر چانیول حتی یه لحظه هم دستش رو رها نکرده بود، شاد و کودکانه کنارش قدم برداشته بود و آوازهای بانمکی که اون‌روزها از تلویزیون پخش می‌شد رو با لحن خیلی بانمکی خونده بود. حضورش باعث شده بود تا تمام دلواپسی‌هاش رو حداقل برای چند دقیقه فراموش کنه.
_سلام!
لحن پرانرژی یونگ حواس جفتشون رو به خودش جمع کرد.
_سلام یونگ.

چانیول بخاطر حضور غریبه‌ای که به طرفشون اومده بود، حرفی نزد و فقط زیرچشمی به اون دختری که به‌نظر می‌رسید زیاد هم ازش خوشش نیومده، نگاه می‌کرد.
بکهیون زانو زد تا هم قد پسرش بشه.
_چَنیوری، ایشون یونگ هم‌کلاسی سامچونه. نمی‌خوای بهش سلام بدی؟

چانیول پشت بکهیون قایم شد و سرش رو به معنی "نه" بالا گرفت. بکهیون از حالت پسرک بامزه‌ش خندید.
_چه کوچولوی نازی. نمی‌خوای با نونا دست بدی؟

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now