📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍

663 259 40
                                    


چانیول به بکهیون که روی تخت خوابیده بود، نگاه می‌کرد. می‌ترسید که بهش سخت گرفته باشه و نگران حالش بود. مرد بزرگتر در طول رابطه شکایت خاصی نکرده بود و مثل یک گربه‌ی خجالتی نرم و بی‌سروصدا تموم مدت توی آغوشش بی‌قراری کرد. موقعی که از شرکت به خونه برمی‌گشتن، از شدت خستگی خوابش برده بود و چانیول بدون این‌که از خواب بیدارش کنه،  تا روی تخت بغلش کرد. وقتی به اتفاقاتی که بینشون افتاده بود فکر می‌کرد، احساس خوشبختی به همه‌ی احساسات منفی و مثبت دیگه غلبه می‌کرد و در اوج هیجان و شادی مرد جوان رو می ترسوند.
موبایلش رو از جیبش درآورد تا از توی اینترنت راه‌های مناسب و صحیح برای مراقبت از هیونگش رو پیدا کنه. این اولین رابطه‌‌ی این‌طوری بکهیون بود و چانیول با این‌که از وقتی با هیونگش بود همه‌ی اون‌ها رو خونده بود ولی حس می‌کرد چیزی یادش نمیاد و دوباره نیاز به مرور داره.
با این‌که چانیول کاملا مواظب مردش بود و مثل یک شی ارزشمند و شکستنی باهاش رفتار کرده بود اما استرس زیادی داشت و با خوندن مقاله‌های توی اینترنت اضطراب بیش‌تری به سراغش اومده بود. سریع بلند شد و حوله‌ی کوچیکی رو با دمای مناسب و مطلوب، کمی خیس کرد و پیش مرد بزرگتر رفت. بکهیون خیلی عمیق و سنگین خوابش برده بود. با دیدن چهره‌ی آروم و خوابیده‌ی مرد زیباش، بی‌طاقت خم شد و بوسه‌ی کوتاهی روی پیشونیش گذاشت. بعد خیلی آروم پتو رو کنار زد و بعد از پایین کشیدن شلوار مرد، حوله‌ی آماده‌شده رو خیلی آروم به پایین‌تنه‌ی برهنه‌ش کشید. بکهیون ممکن بود خیلی دیرتر از خواب بیدار بشه و چانیول دلش می‌خواست عشقش رو تا جای ممکن از هر نوع آسیبی دور نگه داره.
کیسه‌ی آب گرمی که دستش بود رو خیلی آروم روی قسمت زیر شکم بکهیون گذاشت. آهی کشید. خودش هم کم‌کم خوابش گرفته بود‌. آروم کنار بکهیون دراز کشید و همین‌طور که به مژه‌های زیبای مرد نگاه می‌کرد نمی‌دونست برای چی خجالت می‌کشید. لبخند کمرنگی زد و به نور کمی که از لای پرده به اتاق می‌اومد خیره شد. امروز نیازی نبود که به شرکت برن برای همین می‌تونستن به خوبی استراحت کنن.

📌✂️📏

_چانیولا؛ بیدار نمی‌شی؟ خیلی‌وقته خوابیدی.
چشم‌های درشت پسرش بالاخره باز شدن و تونست بهشون خیره بشه. بکهیون خیلی آروم روی صورت چانیول خم شد و نوک بینی‌اش رو بوسید.
_این کوفتگی و چسب‌ها چیه چانیولی؟ هوم؟ با کی دعوا کردی؟
نگاه بکهیون حتی از لب‌هاش داغ‌تر و سوزاننده‌تر بود. چانیول دستش رو بلند کرد و موهای به‌هم‌ریخته و نرم هیونگش رو نوازش کرد.
_با ییشینگ هیونگ.
نگرانی بکهیون بیشتر شده بود و چانیول هم این رو خوب می‌دونست پس ادامه داد:
_فکر کنم صورت اون الان وضعش بدتر از من باشه.
بکهیون چیزی نمی‌گفت و این چانیول رو می‌ترسوند.
_ولی درعوض دیگه با هم مشکلی نداریم... فکر کنم... حتی بتونیم با هم دوست بشیم...
بکهیون نگاهش رو از چانیول گرفت و گونه‌اش رو روی سینه‌ی بزرگ و پهنش گذاشت. لبخند کمرنگی بخاطر گرمای بدن پسرش زد:
_بخاطر من مجبور نیستی با ییشینگ صمیمی بشی چان... من درکت می‌کنم.
_بکهیونم؛ مجبوری انجامش ندادم. دلم خواست بین من و مردی که باعث شده الان این‌جوری توی بغل من باشی، کدورتی نمونه. دلم خواست با مردی که کنارش حالت خوبه، حالم بد نباشه. دلم خواست با مردی که جونمیون هیونگ عاشقش بود و بخاطر عشقش همه‌چیو به خودش سخت می‌گرفت؛ بیش‌تر آشنا بشم. افکار منفیت رو دور بریز لطفا.
مرد بزرگتر با احتیاط بغضش رو قورت داد و با صدای لرزونش گفت:
_با این صورت زخمی و کبود جلوی چشمامی و ازم می‌خوای افکار منفیمو دور کنم؟
چانیول به چونه‌ی هیونگش فشار کمی وارد کرد تا بتونه صورتش رو ببینه و با چشمان پر از اشکی رو‌به‌رو شد که باریدن رو آغاز کرده بودن.
_هیونگ؟ چرا گریه می‌کنی؟
بکهیون کمی من‌ومن کرد و بعد پرسید:
_درد داری چانیولا؟
_نه هیونگ. خیلی جزییه. بخاطر صورت کبود من گریه‌ت گرفت؟ بکهیون چیزی نگفت و در عوض به گونه‌ی کبود پسرش خیره شد. با انگشت‌های کشیده‌ش دست روی صورتش می‌کشید و چانیول رو غرق لذت عجیبی می‌کرد.
بالاخره طاقت مرد جوان‌تر طاق شد و مرد بزرگ‌تر رو توی آغوشش فشرد و بوس آبداری به گونه‌ش زد.
_دوستت دارم هیونگ. به انداره‌ی تموم ثانیه‌هایی که نداشتمت و تنهایی باید از پس همه‌چیز برمیومدم... تو پایان همه‌ی اون تنهاییامی. حتی اگر روزی از خواب بیدار بشم و تو بگی بهم که منو نمی خوای، عیبی نداره هیونگ. همون یک‌ثانیه‌ای که منو خواستی برای تمام عمرم قراره خوش‌بختم کنه.
بکهیون پرید و لب‌های پسرش رو محکم بوسید و گاز گرفت. حرف‌‌های این بشر برای قلبش خطر داشتن.

📌✂️📏

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now