روی کاغذ جلوی کارهایی که انجام داده بود تیک میزد. دیگه وقت برگشتن به کره بود. وقتی داشت کره رو ترک میکرد، هیچ تصوری از اینکه چه موقعی قصد برگشتن به وطنش رو داره، نداشت. دلش میخواست تا جایی که میتونه از اتفاقاتی که براشون افتاده بود، فرار کنه و تا حدودی هم موفق شده بود ولی خب سرنوشت مثل همیشه میتونست غیرقابل پیشبینی عمل کنه و جریان طور دیگهای پیش رفته بود. جونمیون هرچقدر هم تلاش کرده بود توی تصمیمهای زندگیش سنجیده عمل کنه اما در نهایت افسار هدایت همه چیز رو قلبش به دست میگرفت. مثل همین لحظه که مشغول جمع و جور کردن کارهاش برای برگشتن بود.قلبش اون رو به سمت ییشینگ هدایت میکرد. شرایطی که داشتن عادی نبود و جونمیون احساس نگرانی میکرد. بعد از دونستن تمام حقیقتی که باعث جدا شدنشون از همدیگه شده بود و با تکیه بر چیزهایی که از قبل راجع به این مردی که عاشقش بود میدونست، نگرانی و بیقراری همهی وجودش رو فرا گرفته بود. مهم نبود که ییشینگ چقدر جلوی کارمندها و اطرافیانش سرسخت و محکم رفتار میکرد، اون آسیبپذیرتر از چیزی بود که بقیه فکرش رو میکردن.
جونمیون این چیزها رو از همون هفده سالگی کم کم متوجه شده بود. آسیبهایی که ییشینگ توی زمانهای مختلف، از کودکی تا بزرگسالی دیده بود هیچوقت واقعا رفع نشده بودن. حتی جونمیون به خوبی به یاد میآورد که اون روزهای خوبی هم که با هم داشتن نتونسته بود خیلی از ترسها و دغدغههای ییشینگ رو برطرف بکنه. اون برای ییشینگ مثل مسکنی شده بود که وقتی با هم بودن به نظر میرسید دردی نداره اما کافی بود که کمی از هم فاصله میگرفتن و دور میشدن؛ این جور وقتها جونمیون به خوبی میتونست مود پایین ییشینگ رو از پشت تلفن هم تشخیص بده. بخاطر همین حس خوبی به این فاصلهای که الان از اون مرد داشت، نمیتونست داشته باشه.
ییشینگ و آسیبهایی که روح و پیشزمینهی ذهنیش رو تشکیل داده بودن میتونستن باعث انجام کارهای خطرناکتر از اون شب هم بشن. جونمیون نمیتونست زمان رو به عقب برگردونه تا جلوی چیزی رو بگیره اما نمیخواست آینده رو هم بخاطر اون روزهای لعنتی فدا کنه.
بالاخره تماسی که منتظرش بود رو دریافت کرد، دستش رو روی صفحه کشید و گفت:
_الو؟... سلام... ممنون. همه چیز خوب پیش رفت؟... آه ازتون واقعا متشکرم. من توی زندگیم برای همیشه به این آدم مدیونم. برام خیلی مهم بود که کاراش درست پیش برن. این آخرین کاریه که شاید از دستم براش برمیاد.
گفتن این جمله به آدمی که پشت گوشی بود باعث شد برای چندمینبار با یاد چانیول سرمای عجیبی تموم تنش رو تسخیر کنه. سرمای غمانگیزی که همراه خودش احساس شرم و لرز میآورد.
_بهش ایمیل فرستاده میشه دیگه؟... اوه ممنون خیالم راحت شد... روز خوبی داشته باشید.
مدارک و رزومهی چانیول و اسمی که اخیرا با عکسهاش دست و پا کرده بود، توجه دانشگاه مدنظرش رو زودتر از موعد جلب کرده بود. اونها با اشتیاق آمادهی پذیرش دانشجوی بورسیهای نخبهشون بودن. علتی که جونمیون اصلا دوستپسرش رو به شرکت خودشون معرفی کرده بود، رزومهای بود که برای تکمیل مدارک بهش احتیاج داشتن.
YOU ARE READING
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برای...