📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍

1.3K 423 159
                                    

چشم‌هاش رو که باز کرد، خودش رو روی تنها روی تخت دید. سرش رو برگردوند و با ساعتی روبه‌رو شد که وقت ظهر رو نشون می‌داد. صدای ظرف و ظروف از توی آشپزخونه می‌اومد و خبر از مشغول بودن چانیول می‌داد. با یادآوری اتفاقاتی که دیشب بینشون افتاده بود، بی‌اختیار دستش رو روی صورتش گذاشت و نفس لرزونش رو بیرون داد.

شب تولد سی‌وهشت‌سالگیش گذشته بود و نه تنها به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیش که مربوط به افتتاحیه‌ی جشنواره می‌شد، رسید بلکه وارد دنیای پر از عشقی شد که حتی توی خوابم نمی‌دید. چانیول، همون پسر کوچولویی که توی بغل خودش بزرگ شده بود براش خاص‌ترین لباس کره‌ی زمین رو دوخته بود و بهش گرم‌ترین عشقی که می‌تونست وجود داشته باشه رو منتقل کرده بود.

اون‌ها شاید نزدیک به یک‌ساعت قبل از خوابیدنشون رو به بوسیدن و نوازش همدیگه گذرونده بودن و این برای بکهیون خاص‌ترین خاطره‌ای بود که توی همه‌ی این‌ سال‌ها از عشق ورزیدن به یاد داشت. اون تمام مدت استرس اتفاقی رو می‌کشید که ممکن بود بینشون بیفته ولی چانیول اون‌قدر با بوسه‌ها و نوازش دست‌های بزرگ و گرمش بهش امنیت داده بود که از یه‌جایی به بعد استرس بکهیون تبدیل به یه کنجکاوی و هیجان بزرگ شده بود. با خودش فکر می‌کرد چانیول دیشب آنچنان مستش کرده بود که اگر می‌خواست می‌تونستن تا انتهای هرراهی رو برن ولی از طرف دیگه‌ای خوشحال بود که اتفاقی بینشون نیفتاده بود. بکهیون نیاز داشت تا مطالعات و تحقیقات بیشتری برای رابطه‌ای که توشه، انجام بده تا بتونه برای پسرش هم تجربه‌ی خوشایندی باشه. سی‌وهشت‌سال سن به‌اندازه‌ای کافی بود که بدونه چانیول الان به چه چیزهایی توی رابطه‌شون نیاز داره. تنها چیزی که استرس بکهیون رو بیشتر می‌کرد، جایگاهش توی رابطه بود که باید با گذشت زمان می‌فهمید. براش سوال بود که چانیول چه مدلی از رابطه رو دوست داشت.

نفس لرزونش رو بیرون داد. حس حرکت زبون داغ چانیول روی لب‌هاش هنوز هم مونده بود. نفس‌های عمیق و پشت سر هم می‌کشید تا کمی از هیجانش کاهش پیدا کنه.

_هیونگ بیداری؟

چانیول با لبخند کمرنگی دم در اتاق ایستاده بود و بهش نگاه می‌کرد. مرد بزرگتر چیزی نگفت ولی با لبخند بهش خیره بود. نزدیک‌تر شد و کنارش روی تخت نشست. دستی به پیشونی مرد محبوبش کشید و گفت:

_بازم تولدت مبارک هیونگ. پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن با هم دیگه ناهار بخوریم. باشه؟

بوی بوده‌جیگه کل خونه رو برداشته بود. واقعا همه‌چیز روی میز اشتها آور بود. دو کاسه برنج به همراه ظرف بزرگی که توش خورشت بوده‌جیگه بود.

_چی کردی چانیول؟

_نوش جان هیونگ.

بکهیون طبق عادت از آب خورشت رو روی برنجش ریخت و بعد از کمی مخلوط کردن، یک قاشق پر از برنج نرم شده خورد. مزه‌‌ای که توی دهنش پیچید، خیلی آشنا بود.

Sew Me LoveUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum