📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍

989 458 247
                                    

بکهیون مردد به رخت‌کن برگشت ولی هنوز دو قدمی برنداشته بود که چانیول با گفتن اینکه پایین منتظرش می‌مونه اونجا رو ترک کرد. شوک بزرگی بهش وارد شده بود. تا چند وقت قبل همین که پسر جوان توی خونه‌ای بجز خونه‌ی خودش نفس می‌کشید دلتنگ می‌شد و بهش سخت می‌گذشت. حالا صحبت از رابطه‌ای که چانیول رو تا آمریکا ازش دور می‌کرد شده بود.

اگر چانیول به آمریکا می‌رفت، دیگه نمیتونستن همدیگه رو مثل قبل ببینن. مشغله‌ی کاری خودش و یسونگ برای حدس اینکه چقدر پیدا کردن فرصت برای تجدید دیدار سخت میشه کافی بود. این تصمیم خیلی بزرگی بود.

نگاه چانیول رو نمی‌تونست فراموش بکنه. نگاهی که اون رو بیشتر یاد حرف ییشینگ می‌انداخت. اگر حق با ییشینگ بود و چانیول توانایی ابراز اون چیزی که توی دلش بود رو نداشت، باید چیکار می‌کرد؟ حتی وقتی خودش رو به چالش می‌کشید و شرایطی رو تصور می‌کرد که پسر جوان مستقیم حرف دلش رو می‌زد باز هم مستاصل می‌شد.

بکهیون مطمئن بود که چانیول رو از جون خودش بیشتر دوست داره و در این شکی نبود ولی حرف از رابطه با پسر جوان که می‌شد تمام سیم‌های مغزش اتصالی می‌کردن و قدرت تفکرش رو از دست می‌داد. این جور وقت‌ها تنها چیزی که به یادش می‌اومد حرارت و سنگینی بدن پسر جوان و لب های داغ و نرم و احساس دست‌های بزرگش رو پهلوش بود و همین مرد رو خیلی می‌ترسوند.

📌✂️📏

بالاخره روز جشن رسیده بود. تمین به بهونه‌ی کار بکهیون رو بیرون از منزل مشغول کرده بود و ییشینگ و سویونگ و چانیول مشغول تزیین آپارتمان بکهیون بودن. این یک تزیین ساده و معمولی به عنوان مقدمه برای مراسم خصوصی و مهمی بود که چند ساعت دیگه توی تالار بزرگی برگزار می‌شد.

این روز، برای چانیول هم باید روز فوق‌العاده و شادی محسوب می‌شد اما اضطراب و نگرانی‌های چانیول بیشتر از احساسات خوبی که داشت شده بودن و حالش زیاد خوب نبود.

اونطور که ییشینگ براش توضیح داده بود، احتمال داشت بعد از مراسم اصلی تمین از بکهیون خواستگاری کنه و این برای پسر جوان آخرین فرصت محسوب می‌شد. یسونگ بهش گفته بود امشب آخرین فرصتشه و اگر تا فردا اقدامی نکنه خودش پا پیش می‌ذاره. پسر جوان نمی‌خواست با این روش دستش پیش هیونگش رو بشه. بهتر بود که با زبون خودش می‌گفت. ذهنش از کلمات خالی شده بود و تنها چیزی که می‌دونست این بود که اگر قراره بکهیون، بودن کنار مردی رو تجربه کنه، دلش می‌خواست اون باشه یا حداقل تلاشش رو کرده باشه. چانیول باید اعلام حضور می‌کرد تا فردا حسرت چیزی روی دلش نمی‌موند. اون نه می‌تونست به این راحتی‌ها عاشقی به اندازه‌ی یسونگ پیدا کنه و نه دیگه قرار بود کسی رو اندازه‌ی بیون بکهیون دوست داشته باشه. فقط یک بیون سامچون توی زندگیش وجود داشت و دیگه هم تکرار نمی‌شد.

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now