📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍

1.4K 524 245
                                    

یورا آخرین وسیله­‌ای که دلش میخواست با خودش ببره رو توی چمدونش گذاشت. قاب عکسی بود که لبخند باوقار جونگسو رو به خوبی توی آغوشش گرفته بود. چمدون رو بست و گوشه­‌ی اتاق گذاشت. باید میرفت و پسرهای توی سالن رو در جریان میذاشت.

چانیول و بکهیون روی مبل های پذیرایی نشسته بودن. پسرش، آروم و بی­صدا به پایین خیره شده بود وبا انگشت روی زانوش خطوط فرضی می­کشید. سرش رو چرخوند تا این بار بکهیون رو تماشا کنه. نگاه مهربون بکهیون روی انگشت­های چانیول و صورتش میچرخید. درست مثل همیشه، بکهیون قبل از همه مراقب چانیولش بود. دیدن این صحنه قلبش رو گرم می­کرد. مطمئن بود که چانیول با وجود بکهیون تنها نمی­مونه، همونطور که جونگسو بهش گفته بود.

(( یورا به آرامی کنار همسرش روی تخت نشست. جونگسو با آرامش به چشم­های ناراحت همسرش نگاه میکرد. دستش رو آروم روی دست کوچیک همسرش گذاشت. همیشه از این تفاوت اندازشون لذت می­برد.

_ساکتی؟

یورا نفس عمیقی کشید.

_میترسم. بدون تو نمی­تونم...

و نتونست. نتونست اونطوری که تصمیم گرفته بود خودش رو جلوی همسر بیماریش نگه داره و اشکهاش ریختن. اما جونگسو فقط لبخند زد و فشار بیشتری به دست همسرش آورد.

_بعد سانگمین چی؟ نتونستی؟

یورا لحظه­ای ماتش برد. بهش برخورده بود.

_چ...طور میتونی همچین حرف...ی بزنی؟ مگه چیکار کردم که لایق شنیدن این حرفم؟

باز هم با لبخند به چشم­های اشکی همسرش خیره شد. دلش نمیخواست حرف بزنه، دلش میخواست فقط نگاه کنه اما باید توضیح میداد. احتمالا زودرنجی چانیول به مادرش رفته بود و زودتر فراموش کردنش به خودش.

_ناراحت نشو. منظور بدی نداشتم. تو بعد سانگمین تونستی. بعد منم باید بتونی، باید!

یورا ناراحت شده بود. این حرف­های ناراحت­کننده برای چی بودن؟

_چرا اینطوری حرف میزنی سو؟ میخوای شکنجه­ام کنی؟ من واقعا از ته قلبم همه­ی این سالها رو با فکر تو گذروندم. درسته همیشه بخاطر سانگمین متاسف میشدم اما تو تنها خیالی بودی که توی سرم می­گذشت. تو و چانیول.

جونگسو میدونست یورا راست میگه. یورا تونسته بود بدون سانگمین، نامزد سابقش، قوی ادامه بده اما اون نتونسته بود. غم از دست دادن بکهی هنوزم براش تازه بود مثل زخمی که نبسته بود. ولی همیشه ممنون یورا بود و نهایت احترام رو برای همسر صبورش قائل بود.

_میدونم. برای همین ازت میخوام بعد من هم بتونی. من زندگیم دست خودم نیست. نمیدونم تا کی فرصت دارم. بهم قول بده که مواظب خودت باشی. حتی اگه پیشت نباشم.

نگاه شوهرش خیلی فرق داشت. طوری که یورا دلش نیومد خیالش رو راحت نکنه.

_هر چی تو بگی.

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now