📍 نوزده : سوال لعنتی 📍

2.3K 623 159
                                    

(( حالا با شرطی که جونگسو هیونگ گذاشته بود بکهیون دیگه نمیتونست چانیول ببینه و این وحشتناک بود. وابستگیش به چانیول خیلی زیاد بود و ندیدنش مثل عذاب.

با این وضعیت مجبور بود که به از دور نگاه کردنش قانع باشه. هر روز بعد مدرسه یه گوشه ای که چانیول نتونه پیداش کنه، پنهان میشد تا بتونه با دیدنش دلتنگیشو برطرف کنه. حتی وقتایی که چانیول تنهایی توی خیابون قدم میزد، آروم و نا محسوس پشت سرش قدم بر میداشت و حس میکرد بعضی وقت ها چانیول متوجهش میشد که بر میگشت پشت سرش رو چک میکرد؛ البته همه ی این ها فقط حدس بود. توی این سه ماه کار هر روز بکهیون همین شده بود!

و حالا اون روز چانیول تصمیم گرفته بود از یک کوچه ی خیلی خلوت و تاریک عبور کنه. بکهیون آروم توی سایه، پشت درخت ها و تیر چراغ برق حرکت میکرد تا چانیول متوجهش نشه و همزمان به چانیول از پشت سرش نگاه میکرد. چقدر دلش میخواست بطرفش بدوعه و محکم بغلش کنه و لپ هاشو ببوسه. چقدر دلتنگ ذوق کردنای چانیول و گرفتن دست های کوچیک و گرمش توی دستاش شده بود. چقدر دلش برای صدای هورت کشیدنای چانیول موقعی که براش نوشیدنی گرم میخرید، تنگ شده بود. نفهمید کی حواسش پرت شد و پاشو روی یه آشغال روی زمین گذاشت که صدا ایجاد کرد.

چانیول سریع به عقب برگشت تا منبع صدا رو ببینه اما چیزی ندید بکهیون بیشتر خم شد و خودش رو بیشتر پنهون کرد و دستش رو بی اختیار روی دهنش گذاشت و به حرکات چانیول خیره شد.

چانیول کلافه و نامطمئن صدا زد:
_ س ... سامچون؟ سااامچون تویی؟

ولی جوابی نشنید. گریه اش گرفته بود:
_ سامچون اگه تویی خودتو نشون بده. قایم نشو.

گریه هاش باعث شد بکهیون هم گریه اش بگیره.

_ سامچون دلم برات تنگ شده. خودتو نشووون بده.

دماغش رو بالا کشید:
_ سامچون نمیشه منو ببری پیش خودت؟ خودتو نشون بده.

چانیول داد میزد:

_ سامچون اگه خودتو نشون ندی تا همیشه باهات قهر میکنما

چانیول با اشک به دور و برش نگاه می کرد و دعا دعا میکرد بکهیون سامچونش اونجا باشه، صداشو بشنوه و خودشو نشون بده اما هر چقدر میگذشت نا امیدتر و کلافه تر میشد:

_ سامچون تا سه میشمرم اگه نیای ...

چانیول با صدای لرزون میشمرد و بکهیون توی تاریکی بیشتر توی خودش جمع میشد و با دستش محکم تر به دهنش فشار میاورد تا صدای گریه و هق هق هاش به گوش چانیول نرسه:

_ یک ...

با مکث ادامه داد:
_ د ... دو

و چند ثانیه ای بیشتر منتظر موند اما خبری نشد. کفری شد و با عصبانیت فریاد زد:

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now