📍چهارده : مالِ من📍

2.3K 671 136
                                    

مهمونی خسته کننده ای برای دو تا مرد که هیچ کدومشون علاقه ی خاصی به دید زدن بدن خانوما نداشتن بود. به اتاق رسیدن. ییشینگ هنوز هم توی دلش بخاطر مکالمه ای که اتفاقی صبح شنیده بود دلخور بود.

شاید همه ی دنیا حقی بهش نمیدادن، برای دلخور شدن، برای غصه خوردن، برای عصبانی شدن. ولی خودش یه تنه حاضر بود به همه بگه که حق دارم. بگه که جونمیون فقط برای من بود. سهمم از زندگی. تنها آرزویی که برای تمام عمرم میخوام.
همش فقط و فقط جونمیون بود پسری که روی تخت پشت بهش به سمت پنجره نشسته بود و بنظر میرسید داره کراواتش رو شل میکنه.

_ میشه چند لحظه بری بیرون لباسامو عوض کنم. منم برات همینکارو میکنم.
جونمیون با صدایی خسته و آروم گفت.

ییشینگ با حرصی که توی صداش پیدا بود جواب داد :
_ نمیفهمم اینکارا برای چیته وقتی خودم قبلا همه جاتو دیدم. بعدشم همچینم بیکار ننشستم که بخوام تو رو دید بزنم. برام اهمیتی نداری!

جونمیون آهی کشید اما قاطعانه حرفش رو زد .
_ میدونم برات اهمیتی ندارم. فقط چانیول حساسه و دوست نداره کسی بجز خودش منو ببینه نمیخوام نارا...

نفهمید یهو چی شد. فقط محکم به تخت کوبیده شد و لب های آشنایی محکم به لب هاش چسبیدن.

کنترل هیچ کدوم از رفتاراش دست خودش نبود. ییشینگ به سیم آخر زده بود. با حرارت و محکم لب های جونمیون رو میبوسید و متوجه شده بود که جونمیون شوکه شده و حتی نفس نمی کشید. تکون هم نمیخورد.

ییشینگ بی توجه باز هم میبوسید و همزمان کراوات شل شده ی جونمیون رو با حرص در آورد. این سری علاوه بر بوسه هاش زبونش هم وارد حفره ی گرم دهن جون کرد و از اون جایی که جونمیون بی دفاعِ بی دفاع شده بود، کار سختی نبود.

جونمیون نمی فهمید که چرا نمیتونه کاری بکنه. چرا نمیتونه پسش بزنه. از لحظه ای که ییشینگ لب هاش رو بهش چسبونده بود و اونطوری میبوسیدش فهمید چقدر همه ی این مدت رو بدبخت بوده. چقدر دلتنگ نفس های داغ و این خواستن بوده. اینطوری خواسته شدن توسط ییشینگ. چانیول جونمیون رو کم نمی خواست. اما خب ییشینگ کسی بود که برای اولین بار این حس رو توش بوجود آورد. ییشینگ اولین بار تمام پرده ها رو براش کنار زد و بهش دنیای اونور پنجره ی اتاق بچگی هاش رو نشون داد. ییشینگ باعث شد حس بالغ بودن رو تجربه کنه. و چان هر چقدر هم تلاش می کرد باز هم ییشنگ اولین هاش رو ازش گرفته بود. انقدر جای خودش رو هم محکم کرده بود که جونمیون تا اونموقع نتونسته بود با چان تا تهش پیش بره. انگار توی ناخودآگاهش یه حق هایی از بدنش هم برای اون بودن. ییشینگ نه تنها جسم بلکه روحش هم بنام خودش زده بود. جونمیون همه ی این ها رو اون لحظه با تمام سلول هاش میتونست احساس کنه‌.

دست های ییشینگ محکم یقه اش رو گرفتن و همزمان که با بوسه هاش لب هاش رو از جا می کَند، از هم فاصله گرفتن. صدای برخورد دکمه های لباسش با کف اتاق به گوشش رسید.
خیلی عجله داشت. بدن برهنه ی جونمیون دست های گرم ییشینگ رو احساس میکرد. پوستش اون حس آشنا رو هنوز به خاطر می آورد. و لعنت ... قلبش همه ی این ها رو می پسندید. مغزش قفل کرد و فقط دلش خواست دوباره تک تک با هم بودن هاشون رو عینی تجربه کنه.

Sew Me LoveHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin