روی مبل نشسته بود و با انگشتهاش شقیقهاش رو فشار میداد. تازه چند دقیقه بعد از تماس یادش افتاده بود که باید به جای خوشحال بودن استرس بگیره. وقتی بعد از مدتها چانیول با لحن شیرینش ازش خواست تا بهش شنا کردن یاد بده انگار قند توی دلش آب کرده بودن و اصلا متوجه دلایلی که بخاطرشون باید مضطرب و نگران باشه نشد. توی این مدتی که چانیول و یسونگ به همدیگه نزدیکتر شده بودن، سرمای خاصی رو از جانب پسر جوان احساس میکرد برای همین شنیدن اینکه پسر جوان برای وقت گذروندن کنارش پیشقدم شده خیلی مسرتبخش بود. حالا که هیجاناتش خوابیده بود، مستاصل شده بود.
اگر توی شرایط عادی مثل روزهای گذشته بودن هیچ دغدغهای نداشت اما با حرفهایی که اخیرا از ییشینگ و یسونگ شنیده بود نمیتونست بیتفاوت باشه. رابطهی پسر جوان و خودش به اندازهای نزدیک بود که مرز بین واقعیت و سوء تفاهم خیلی باریک باشه.
نفس عمیقی کشید و با کلافگی مایویی که توی دستش بود رو توی ساک پرت کرد. توی این مدتی که کنار هم زندگی میکردن بکهیون بدون فکر کردن به مسالهی خاصی، راحت و با بالاتنهی برهنه توی خونه میگشت ولی الان با فکر کردن به اینکه قراره با یه شرت توی استخر کنار پسر جوان شنا کنه حرارت بدن و ضربان قلبش بالا میرفت.
_لعنت بهت ییشینگ.
اگه دوستش توی اون لحظه در دسترس بود احتمال اینکه یه کتککاری مفصل اتفاق بیفته، بالا بود. اون بود که تمام این شکها و تردیدها و افکار رو به جونش انداخته بود
_داره سی و هشت سالم میشه اونوقت برای یه بچه...
بیاختیار دستش رو آروم به دهانش کوبید و حرفش رو ادامه نداد. از اینکه کسی راجع به چانیول اینطوری فکر کنه بیزار بود و حالا حتی از اینکه خودش به دلیل عصبانیت یا هر چیز دیگهای همچین تصوری از چانیول داشته باشه بدش میاومد. چانیول شاید خیلی جوان بود ولی اصلا بچه نبود.
بکهیون آدمی نبود که صفر و صد داشته باشه اما همیشه خط قرمزهای ناگفته و نامرئی توی زندگیش داشت. با اینکه اونها جایی ثبت نشده بودن اما ناخودآگاه توی زندگیش رعایت میشدن. اون هیچوقت پدر و مادری نداشت که تلاشی برای رنگ کردن شخصیتش کرده باشن. خواهر بزرگترش هم خیلی زود از دست داده بود و فرصتی برای حرف زدن راجع به مسائل عمیق آنچنانی پیدا نکرده بودن. تنها کسی که بیشتر از بقیه فرصت داشت تا بکهیون رو توی مسیر پر پیچ و خم زندگی راهنمایی کنه جونگسو هیونگ بود که اون هم هرگز بکهیون رو مجبور به زندگی کردن با سبک خاص و مشخصی نکرده بود. تنها اختلاف و پافشاری هیونگش، خیاطی نکردن بود که بکهیون حتی به این هم گوش نداده بود.
مرد جوان تا اون روز زندگی کردن رو از بقیه یاد گرفته بود. عادت داشت که به جامعه نگاه کنه و یاد بگیره چطوری باشه و این سبک از زندگی کردن یک جاهایی خیلی سخت و دردناک میشد. مثل همین نقطهای که توش گیر کرده بود. این حقیقت که اگر چانیول یک پسر نبود، احتمال اینکه خیلی سریع با احساساتش کنار بیاد بیشتر میشد حالش رو بهم میزد ولی از یک طرف دیگه فکر اینکه خودش و احساساتش رو دست یک همجنس خودش بسپره میترسید. چانیول خیلی بزرگ و مردونه بود. همه چیزش درشت بود. چشمهاش، گوشهاش،دستهاش، هیکلش و کلا هر چیزی مربوط به چانیول خیلی قوی و محکم میرسید. بنابراین اگر بکهیون به عشق چانیول اعتراف میکرد تمام تصوری که از خودش و تمایلاتش توی این چهار دهه از زندگیش ساخته بود دود میشد و میرفت توی هوا.
YOU ARE READING
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برای...