📍 بیست و سه: رفاقت 📍

2.3K 666 117
                                    

کم کم زخم های صورت و دست های جی هیو بهتر شده بودن. ییشینگ این چند روز رو به هر بهونه ای که شده بود، جی هیو رو پیش خودش نگه داشته بود و از کنارش تکون نمی خورد. بخاطر شرایط روحی اون دختر خیلی نگران بود و با تمام وجودش حس می کرد آه چانیول دامنش رو گرفته بود. اگر اون شب با مرور کردن پشت سر هم صحنه ی بوسه های اون پسر و میون توی ذهنش، اعصاب داغون خودش رو ضعیف تر نمی کرد شاید متوجه تماس های جی هیو می شد و اگر اون اتفاق می افتاد الان دیگه چانیولی وجود نداشت که وسط سکسشون اون ها رو دیده باشه یا جی هیویی که توی مهمونی بخاطر یکی از دشمن های پدرش مورد تجاوز قرار گرفته باشه.

الان که داغی اون خشم ها کم کم سرد شده بود متوجه حق هایی که سنگینیشون گردنش رو می شکست شده بود و عذاب می کشید. واسه ی چانیول خودش هم می دونست که هیچ راه جبرانی برای خودش نذاشته بود اما برای جی هیو شاید هنوزم می تونست کاری بکنه. توی این چند روز میون به هیچ کدوم از تماس هاش پاسخ نمی داد و ییشینگ هم به جز تماس تلفنی و پیام هایی که سین می شد اما پاسخی بهشون داده نمی شد کاری از دستش بر نمیومد. حتی بکهیون هم توی این چند روز سراغی ازش نگرفته بود.

لا به لای استرس ها و اضطراب ها و عذاب وجدان هایی که توی اون چند روز احساس کرده بود، از دست دادن بکهیون هم دیده می شد. بیون بکهیون ارزشمند ترین رفیقی که توی زندگیش داشت و حاضر بود قسم بخوره که بعدا هم دوستی از بیون براش مهم تر پیدا نمی شد. توی این سال ها خودش شاهدِ تنهایی ها و سخت کوشی های بک بود و حتی میدونست چقدر اون پسرِ گامبویی که اون اوایل هیون قایمکی بهش سر می زد و از دور مواظبش بود براش مهمه. برای همین احتمال می داد که بکهیون تا الان اتفاق اون شب رو فهمیده باشه و برای همینه که توی این چند روز سراغی ازش نگرفته. حتی متوجه شده بود که بکهیون دیشب پیام امیدبخش و حمایت کننده ای برای جی هیو فرستاده بود. چون جی هیو به محض خوندن پیام از خوبی های بکهیون شی و اینکه خوشبحالِ شینگ که همچین دوستی داره صحبت کرده و اشک ریخته بود.

آخرین کسی که دوست داشت از دست بده بکهیون بود برای همین دلشوره داشت. حتی آرزو می کرد که بکهیون یه دعوای حسابی باهاش بکنه، یه کتک مفصل بزنه و هر چی از دهنش در اومد بهش بگه، اما رهاش نکنه. درسته برای تمامی اون اتفاقایی که شاید باعث می شد بیون رو از دست نده احساس ترس می کرد. اما همشون می ارزیدن برای ادامه ی حضور بکهیون توی زندگیش ...

📌✂️📏

" پسرِ کم حرف و ساکت دانشکده بود. نه با کسی کار داشت نه به کسی نزدیک می شد. کم تیکه و کنایه از بچه ها نشنیده بود ولی واقعا همشون به تخمش بودن! واسه خودش از بوفه ساندویچ سرد سفارش داده بود و آروم توی افکار خودش بود و توی خلوت ترین قسمت حیاط قدم می زد که محکم با یکی بر خورد کرد و افتاد زمین. سرش رو که بلند کرد سه تا از دردسرساز ترین و علاف ترین بچه های دانشگاه رو بالا سر خودش دید.

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now