📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍

1K 442 117
                                    

ییشینگ تمامی سفارش‌ها رو تهیه و برای چانیول ارسال کرده بود. می‌دونست حرف‌هاش با قلب پسر جوان چیکار کرده بودن. چهره‌ی مات و مبهوت پسر جوان از جلوی چشم‌هاش کنار نمی‌رفت. اون به اندازه‌ی کافی قلب پسر رو شکونده بود برای همین هم نگران بود. امیدوار بود این ناراحتی جدیدی که براش ایجاد کرده بود، پایان خوشی داشته باشه وگرنه نمی‌تونست خودش رو ببخشه. آدم‌ها بسیار پیچیده و غیر قابل پیش‌بینی هستن ولی ییشینگ با تکیه بر غرایز و شناختی که توی این سالها از بکهیون داشت، حاضر به انجام این کار شده بود. اون و حس ششمش همیشه برای چانیول هوشیار و تیز می‌شدن. نگاه بکهیون همیشه برای اون پسر دوازده سیزده ساله، پر از احساس و عمیق می‌شد. ییشینگ اوایل برای بیشتر دونستن از رابطه‌ی بکهیون و اون پسری که همیشه از دور با حسرت و دلتنگی بهش نگاه می‌کرد؛ شوخی پدوفیلی رو راه انداخت ولی بعد از این همه سال و با توجه به جایگاه و موقعیت و گرایشات اون پسر و حال و احوالات بکهیون به نتایج خیلی جدی‌تر و جدیدتری رسیده بود.

چانیول برای بکهیون فقط پسر هیونگش نبود. این رو مطمئن بود. یک احساس خاصی بهش می‌گفت که شاید برای همین پازل روابط بکهیون همیشه قبل از کامل شدن خراب می‌شد. شاید همیشه مسیر اشتباهی رو برای انتخاب آدم مناسب برای کنارش بودن انتخاب می‌کرد. شاید هیچ نیازی برای پیدا کردن یک آدم تازه برای شروع نداشت. اون آدم می‌تونست همونجا باشه فقط باید کمی دقیق‌تر به اطرافش نگاه می‌کرد. و حالا واکنش پسر جوان هم مصمم‌ترش کرده بود. آدم‌ها با گرایش‌ها و جنسیت برابر بیشتر همدیگه رو درک می‌کردن و ییشینگ یک‌جورهایی می‌دونست توی قلب چانیول چه خبره. حتی اگر قبل از این یک حدس بود؛ بعد از ملاقات با سلبریتی، کسی که به عنوان پارتنر کنارش بود، دیگه چیزی فراتر از گمان شده بود.

بالاخره جلوی رستورانی که جونمیون دعوتش کرده بود رسید. نمای زیبا و ساده‌ای داشت و به خیابون ظاهری اروپایی داده بود. یک رستوران ایتالیایی معمولی بود. آهنگ بی‌کلامی که فضا رو آرامش‌بخش کرده بود اولین چیزی بود که به محض ورود توجهش رو جلب کرد. کمی سرش رو چرخوند تا بالاخره میزی که باید پشتش می‌نشست رو پیدا کرد.

تشخیص جونمیون از پشت سر زیاد هم براش سخت نبود. تمام زاویه و حالت‌های بدنش رو بلد بود. مهم نبود چندتا لباس روی هم یا از چه مدلی بپوشه، ییشینگ باز هم پیداش می‌کرد. بی‌اختیار بغضی گلوش رو گرفت. قامت مرد از پشت سر هم بهش احساس بی‌گناهی و مظلومیت می‌داد. تمام بدی‌هایی که در حق کسی که با بند بند استخون‌هاش عاشقش بود، کرده بود از جلوی چشم‌هاش رد شدن. باز هم اون درد مزمن لعنتی توی معده‌ش برگشته بود. به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفت.

چند مشت آب سرد به صورتش پاشید و به خودش توی آینه نگاه کرد. آدمی که مقابل چشم‌هاش بود رو دوست نداشت ولی نمی‌تونست از خودش دور یا گمش بکنه.

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now