📍 بیست و هفت : بدرقه 📍

1.5K 546 145
                                    

صدای لرزش گوشیش باعث شد که نگاهش رو که نیم ساعت بود بی‌هدف به سقف اتاقش دوخته شده بود برداره. یک پیامک از شماره‌ای ناشناس بود. با خوندن متن پیام خیلی جا خورد. آخرین چیزی که احتمالش رو میداد دریافت پیام از طرف جانگ ییشینگ بود.

" Junmyeon emruz parvaaz daare. Mikhaad az keshvar bere. Motmaenam delesh nemikhaad bikhabar az to hamechi ro tark kone; azat khejaalat mikeshe. Hame ye ettefaaghaati ke un shab didi moghasseresh man bodam. Un taa lahzeye akhar baraaye vafaadaari be to moghaavemat mikard. Midunam ke nemituni baavaram koni, hagh daari... in tanhaa kaari bod ke az dastam bar miyomad. Zhang Yixing "

نفهمیده بود دقیقا از کی گونه‌هاش خیس شده بود تا اینکه یکی از قطره‌های اشکش روی صفحه‌ی گوشی لمسیش فرود اومد.

مدتی که چانیول کنار جونمیون گذرونده بود، کم نبود. اون خیلی چیزها راجع به شخصیت و اخلاقش میدونست برای همین حرف‌های جانگ ییشینگ براش غیر قابل‌ باور نبودن. چیزی که نمی‌پذیرفت این بود که برای چی اون‌شخص این خبر رو باید بهش بده؟ هیچ‌وقت نگاه اون‌شب میون از سرش بیرون نمیرفت. نگاهی که حسی شبیه درد داشت. نگاه بی‌دفاعی که اوایل آشناییشون، قبل از شروع رابطه، هم زیاد دیده بود. نگاهی شبیه به یک بچه‌ای که مادرش گم شده...

(( جونمیون مستاصل به چشم‌های درشت پسر قدبلند رو به روش خیره شده بود.
_چانیول! بودن با من فقط خسته‌ترت میکنه.

_هیونگ. تو هیچ‌وقت حتی خستم نکردی. چه برسه به خسته‌تر!

_درسته که من ازت پنج‌ سال بزرگترم چان. ولی اونقدرا هم که فکر میکنی قدرتمند نیستم.

آه کلافه ای کشید و ادامه داد:
_چرا میخوای با یه آدمی که هنوز خاطرات رابطه‌ی قبلیش ولش نکردن و بعضی‌وقت‌ها حتی انگاری دارن با دستاشون خفه‌اش میکنن، باشی؟

_برام مهم نیست که هنوز توی رابطه‌ی قبلیت زندگی میکنی. برام مهم نیست که هنوزم بهش فکر میکنی. انقدر برام ارزشمند هستی که این‌موضوع نمیتونه جلومو بگیره. نمیتونم بخاطر این‌چیزا فرصتمو از دست بدم هیونگ. با من باش. قول میدم وقتایی که دلتنگش میشی انقدر بغلت کنم تا دردتو فراموش کنی. ))

از اون‌روز تا همین لحظه همش و همش اتفاقات بینشون رو مرور میکرد و همشون بهش ثابت میکردن که همه‌ی این اتفاقات بخاطر خواسته‌ی خودش افتاده!
اون میدونست که میون هنوز هم به اون آدم فکر میکنه. وقتی به آغوشش میکشید تپش قلبی که از ترس و دودلی توی سینه‌اش میزد رو حس کرده بود. برای همین هربار که دلش هیونگش رو بیشتر میخواست نمیتونست تا تهش پیش بره. دلش نمیومد. هیونگش همون موقع هم که اون رو به زندگیش راه داده بود انقدر ضعیف بود که نمیخواست با تحمیل کردن خودش ضعیف‌ترش کنه.
نمیخواست به خودش دروغ بگه... از وقتی که جانگ ییشینگ سر راهش سبز شده بود دلش شور میزد. و آخر اون‌چیزی که ازش واهمه داشت، اتفاق افتاد.

Sew Me LoveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt